Sunday, February 27, 2005

What is gonna be happened with thought?

در دنيايي كه ديو هفت سر سياست پوست از سر همه مي‌كند و دار و ندار مخلوق را به يغما مي‌برد، جايي براي كسي كه به فكر آدم‌ها باشد، نگران اين باشد كه آنها چه فكر مي‌كنند، با خيلي از فكرها مبارزه كند، كسي كه از آدم‌هاي زمان خودش جلوتر باشد، خيلي از چيزهايي كه آدم‌ها آن را دوست دارند و صبح تا صبح دنبال آن مي‌دوند و مي‌روند را مخرب و باعث بدبختي همان آدم‌ها ببيند، نيست.

اينجور آدمي، يا در موردش غلو مي‌كنند، يا حرفهايش را هر جور بخواهند تفسير مي‌كنند، يا اين كه حرف‌هايش را به ديوار مي‌كوبند و گوششان را مي‌گيرند و سرشان را توي زمين فرو مي‌برند كه حرف‌هايش را نشنوند؛ بعضي‌ها هم از بقيه زرنگ‌ترند و ترجمة آن حرف‌ها را به زبان بوركينافاسويي چاپ مي‌كنند و براي همة جاهايي كه زبان بوركينافاسويي را نمي‌فهمند صادر مي‌كنند. اينطوري هم آنها با پولي كه در مي‌آورند، با همان آدم مبارزه مي‌كنند، هم آن عدة خريدار جنس، عقدة خود كم روشنفكر بيني‌شان خالي مي‌شود، هم كسي آن حرف‌ها را نفهميده و هم دموكراسي و آزادي بيان برقرار مي‌ماند!

اين وسط، انديشه است كه به لجن كشيده مي‌شود و به خاطر بوي تعفنش، مثل زبالة هسته‌اي، همه از آن فرار مي‌كنند.

White Winter Snow

Saturday, February 19, 2005

Have ye ever fallen in Love?

از دلم پرسيدم آيا هيچ عاشق گشته‌اي؟

يا كه همرنگ شقايق گشته‌اي؟

درد تلخ انتظار و ظلمت شبهاي هجران ديده‌اي؟

روي‏، زرد و قد، كمان؛ سرگشته، حيران گشته‌اي؟

با خيالش زير باران رفته‌اي

سرخوش و تر، مست رؤيا گشته‌اي؟

روز و شب فكرت پريشان گشته است

يا كه در چرخ و مدارِ زندگي گم گشته‌اي!؟

دل ندايم داد كاين افتان و خيزان بودنم

سر به ديوار قفس كوبيدنم

گر نميداني تو معنايش، بدان:

كاين همه يعني تو عاشق گشته‌اي

رنگ گلبرگ شقايق گشته‌اي

جمله ذرات تو شيداي اوست

كز ازل عاشق به نامش گشته‌اي

هيچكس

Friday, February 11, 2005

Bahman, 22nd.

امروز 22 بهمن است. و مثل هر سال همان حس عجيب و غريب آمده به سراغم.

ياد آنهايي مي‌افتم كه براي ما رفتند و واقعاً نتوانسته بودند جور ظالم را برتابند.

و چه قدر تعدادشان كم بود

ياد آنهايي مي‌افتم كه محروميت را زندگي كردند و آنهايي كه نعمت مادي دنيا مشغولشان نكرد و از مسير و رسالتشان باز نداشت؛

و اين روزها كه كهولت نمي‌گذارد پا به پاي گذار دنيا جاري شوند،

محرومند از آزاد زيستن، و آزادگي...

ياد آنهايي مي‌افتم كه،

نه به خاطر اين كه تظاهرات كيف دارد،

نه به خاطر اين كه شاه ديگر بسش است و دارد رودل مي‌كند،

نه به خاطر اين كه حالا بگذاريم اين آخوندها هم چند صباحي دلشان به حكومت خوش باشد،

نه به خاطر اين كه اگر آخوندها بيايند، فرشته درآيد و اسلام حاكم مي‌شود،

نه به خاطر اين كه امام را دوست داشتند،

نه به خاطر اين كه جو گرفته بودشان،

نه به خاطر اين كه فكر مي‌كردند دارند دست انگليس را از ايران كوتاه مي‌كنند،

نه به خاطر اين كه همينطوري براي تنوع و تفريح بيايند توي خيابان و راه بروند،

نه به خاطر اين كه مي‌خواستند بعدها به جايي برسند و ريش و يقة سفيد را نردبان كنند و از مردم بالا بروند،

نه به خاطر اين كه حزبشان از آنها خواسته بود،

و نه به هيچ خاطر ديگر،

جز آن كه بخواهند

كژي‌ها و كاستي‌ها را

نامردمي‌ها و نامردي‌ها را

سستي‌ها و وابستگي‌ها را

غلط‌ها را

ناشايستگي‌ها را

بي‌انصافي‌ها را

دروغ‌ها را

بدگماني‌ها را

كج‌فهمي‌ها را

و شناخت‌هاي نادرست را

راست كنند؛

صاف كنند؛

و درست بسازند؛

هستي‌شان را كف دستشان گذاشتند و گذشتند،

و حالا،

آنها كه مانده‌اند،

آن را برد باد رفته مي‌بينند،

و كار را، و حال را، از آن كه بود، بدتر؛

مو به تنم راست مي‌شود و دلم لبريز از اشك...

و حالا مي‌فهمم كه علي(ع) از دست امت محمد(ص) چه كشيد،

و فاطمه(س) از چه روي بر سر مزار حمزه مي‌رفت و مي‌گريست،

و حسن(ع) چرا با مجسمة كفر و نفاق صلح كرد،

و سر حسين(ع) را كدام‌ها بريدند...

و اين روزها نداي انتظار م‌ح‌م‌د (مهدي(ع)) را سر مي‌دهند

و دعاي فرج مي‌خوانند

و لباس احرام مي‌پوشند

بين صفا و مروه مي‌دوند (و حواسشان فقط به اين است كه كي به آنطرف مي‌رسند!)

و بر سر خواندن دو ركعت نمازِ بي‌توجه و با تأكيد بر «ولاالضالين»اش در حجر اسماعيل

به جان هم مي‌پرند...

اين‌ها را كه مي‌بينم،

از صبر خدا لجم مي‌گيرد،

و از خودم متنفر مي‌شوم

كه چرا چيزهاي ديگر مرا مي‌فريبد

و از نداشتنشان حس حسرت پيدا مي‌كنم،

و از داشتنشان حس افتخار!

نفرين بر لحظه‌هاي آكنده از بي‌غيرتي و بي‌وفايي!

نابود باد آن عمر پر از تظاهر پوچ و خالي از معرفت!

White Winter Snow

Snowing & Snowing & Snowing

هنوز هم برف مي‌بارد...

25 سال مي‌شود كه خدا اينجور برفي را بر سر ما نريخته بود؛

و من،

هنوز از خدا، جوري كه توي 24 سالي كه از زندگيم مي‌گذرد تشكر نكرده باشم،

تشكر نكرده‌ام!

خــدا!

چه بي‌وفا و ناسپاس بنده‌اي داري!

اما خيالم راحت است كه رحمتت به من نگاه نمي‌كند و از من ياد نمي‌گيرد...

White Winter Snow

Wednesday, February 09, 2005

for Forough

سلام!

بابا دم اين خدا گرم! حسابي به ملت حال داده امسال. باورتون مي‌شه دم خونة ما 60 سانتيمتر برف اومده؟! من تا حالا يادم نمياد كه از اين برف‌ها توي تهرون اومده باشه.

تهران خيلي پاك شده؛ اگر چه زير پوستش چيزايي هست كه هنوز اون رو براي من غيرقابل تحمل مي‌كنه، اما قيافه‌اش خيلي خوب شده...

خبري ازتون نيست؟ قرار نيست فقط بياين بخونين و تشريفتون رو ببرينا!!؟ يه نظري چيزي، آخه بابا مروت هم خوب چيزيه. اما از اين حرفا كه بگذريم، جدي جدي نظراتتون رو بگين. شايد از صدقة سر شما اينجا هم سري توي سرها براي خودش در بياره.

راستي يادم رفت بگم؛ شنبه 24 بهمن سالگرد مرگ فروغ فرخ‌زاده. با يه سري از بر و بچ قرار گذاشتيم بريم ظهيرالدوله، سر مزارش. خوش به حال فروغ كه توي زمستون اومد و توي زمستون هم رفت. خوش به حالش كه زياد نموند...


مرگ من روزي فرا خواهد رسيد

در بهاري روشن از امواج نور

در زمستاني غبار آلود و دور

يا خزاني خالي از فرياد و شور

--

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد،

روزي از اين تلخ و شيرين روزها

روز پوچي همچو روزان دگر

سايه‌اي ز امروزها، ديروزها!

--

ديدگانم همچو دالان‌هاي تار

گونه‌هايم همچو مرمرهاي سرد

ناگهان خوابي مرا خواهد ربود

من تهي خواهم شد از فرياد درد

--

مي‌خزند آرام روي دفترم

دستهايم، فارغ از افسون شعر

ياد مي‌آرم كه در دستان من

روزگاري شعله مي‌زد خون شعر

--

خاك مي‌خواند مرا هر دم به خويش

مي‌رسند از ره كه در خاكم نهند

آه شايد عاشقانم نيمه شب

گل به روي گور غمناكم نهند

--

بعد من ناگه به يك سو مي‌روند

پرده‌هاي تيرة دنياي من

چشم‌هاي ناشناسي مي‌خزند

روي كاغذها و دفترهاي من

--

در اتاق كوچكم پا مي‌نهد

بعد من، با ياد من، بيگانه‌اي

در برِ آئينه مي‌ماند به جاي

تار موئي، نقش دستي، شانه‌اي

--

مي‌رهم از خويش و مي‌مانم ز خويش

هر چه بر جا مانده ويران مي‌شود

روح من چون بادبان قايقي

در افق‌ها دور و پنهان مي‌شود

==

مي‌شتابند از پي هم بي‌شكيب

روزها و هفته‌ها و ماه‌ها

چشم تو در انتظار نامه‌اي

خيره مي‌ماند به چشم راه‌ها

==

ليك ديگر پيكر سرد مرا

مي‌فشارد خاك دامنگير خاك!

بي تو، دور از ضربه‌هاي قلب تو

قلب من مي‌پوسد آنجا زير خاك

--

بعدها نام مرا باران و باد

نرم مي‌شويند از رخسار سنگ

گور من گمنام مي‌ماند به راه

فارغ از افسانه‌هاي نام و ننگ


ديگه نبايد چيزي بنويسم، روحش شاد!

White Winter Snow

Tuesday, February 08, 2005

It's still SNOWIN'!

روزهاي من است.

برف، اما فقط توي كوچه و خيابان بالاي شهر، بي‌امان مي‌بارد.

خدا با من دوست شده...

عزيز دلم!

اي كاش بودي!

مي‌دانم كه برف را خيلي دوست داري!

اگر بودي مي‌رفتيم زير برف و بازي مي‌كرديم،

مثل روزهاي بچگي، اما با عشق جواني!

(چه زيباست اين؛ صفاي بچگي و عشق جواني!)

توي برف مي‌بوسيدمت،

در آغوشت مي‌گرفتم،

از كسي خجالت نمي‌كشيديم،

همه آنقدر به تماشاي برف رفته‌اند،

كه كسي از ما قبالة ازدواج نمي‌خواست!

به همه نشان مي‌دادم كه چه قدر دوستت دارم!

دستانت را مي‌بوسيدم!

و دوباره، تنگ، در آغوشت مي‌گرفتم!

و سفت و محكم مي‌بوسيدمت!

عشق گرممان را دور گلوله‌هاي برف مي‌پيچيديم،

و به طرف هم پرت مي‌كرديم،

با هم مي‌خنديديم،

با هم گريه مي‌كرديم،

از خوشبختيِ زير برف،

كه خدا به ما داده!

لبهايت را با همة توان لبهايم مي‌گرفتم!

و مي‌بوسيدمت!

دستانمان را به هم مي‌داديم و زير برف راه مي‌رفتيم،

آنقدر مي‌رفتيم كه توي باريدن گم شويم،

تا آنجا، همة كلام‌هاي عاشقانه و دوست داشتني را،

در گوشت نجوا مي‌كردم!

اما تو نيستي!

و همة اينها، در سكوت برف فرو مي‌رود،

و سرماي برف،

مرا از پاي در مي‌آورد...

White Winter Snow

Saturday, February 05, 2005

It's SNOWIN'!

برف مي‌بارد...

در خانه‌اي گرم از محله‌هاي بالاي شهر تهران به برفي كه از صبح مي‌بارد نگاه كردم. همسايه‌ها هم. پرنده توي كوچة ما پر نمي‌زند. كلاغ‌ها، كه نمي‌دانم چرا اينقدر ازشان بدم مي‌آيد، جولان نمي‌دهند. پسرهاي علاف و دخترهاي بيكار، حال و حوصلة پياده‌روي ندارند. فقط عاشق‌ها خانة گرمشان را ول كرده‌اند و با هم توي خيابان مي‌روند. بعضي‌هايشان هم، مثل من كه 7 ماه است مهر و ماه زندگيم را نديده‌ام، تنها راه مي‌روند تا به فراق عادت كنند و موفق هم مي‌شوند. از دل برود هر آن كه از ديده رود... چه جملة تلخ و واقعي‌اي است اين!

مان يعني خانه. بي‌مان‌ها هم توي اين هوا زوركي بيرون هستند؛ البته آنها "درون" ندارند كه بخواهند بيرون باشند! فرقي هم نمي‌كند كه هوا چه شكلي باشد. اما گرماي هواي توي خانة ما و تلويزيون و ماهواره و اينترنت، بي‌مان‌ها را از كلة ما هم بيرون كرده و يادشان هم مثل خودشان آواره است و دنبال سرِ بي‌سودا مي‌گردد...

نمي‌گويم بياييم به يادشان باشيم. اما بياييم و نگاهي هم به آنها بيندازيم و قدرشناسِ آن كسي باشيم كه مي‌توانست اينها را به ما ندهد يا از ما بگيرد و اين كار را نكرده...

در مورد اسمم نظرم عوض شد، همان اسم وبلاگ بهتر است:

White Winter Snow

Why do you think everything should have a title?!

سلام!

اينهايي كه زيرشان نوشته: هيچكس، مال من نيست. مال هيچكسه! اما بهتون بگم، طرف خيلي كارش درسته‌ها! اينجوري نگاش نكنين كه اسم خودشو گذاشته هيچكس. از هموناييه كه به قول سعدي درِ نيستي مي‌كوبه تا هست بشه. شايد هم يه روز خودش وبلاگ راه بندازه و حسابي ما رو از كار بيكار كنه و همة مشتريا رو بكشونه اونوري!

اما همه جوره خيلي بهش ارادت دارم. شايد هم يه روز يه چيزي در موردش نوشتم.

اين كه از اين!

اين سربازي هم كه تا مي‌تونه رمق ما رو مي‌كشه و شخصيت ما رو هر روز مزخرف‌تر از ديروز مي‌كنه. هر كس كه گفته وقتي مي‌ري سربازي پخته مي‌شي، هم راست گفته هم اراجيف! از اون جهت راست گفته كه هر چي زيرآب زني و تملق و چاپلوسي (و در اصطلاح يه كمي زشتش پاچه‌خواري) و دزدي و از زير كار در رفتن و نامردي كردن و از همه‌شون بدتر دروغ گفتن و منافق بازي درآوردن و وقت تلف كردن رو ياد مي‌گيري و خلاصه اشتباهاتي رو كه احياناً پدر و مادرت توي تربيت تو مرتكب نشدن رو تكميل مي‌كنه؛ از اون جهتش هم چرت و پرته كه اصلاً تحمل مشكلات و شكستن غرور بيجا و از بين رفتن تنبلي و آماده شدن براي ورود به گرگ بازار اجتماع رو بهت ياد نمي‌ده. ربطي هم به ارتش و سپاه نداره، سر و ته همشون يه كرباسه. البته نظم و انضباط ارتش بيشتره كه به جاي خودش مصيبت‌زا هم هست.

من هم الان نزديك يكسال و نيمه كه بدون اراده و اختيار توي لجن فرو رفتم به خاطر يه كارت پايان خدمت دارم دو سال از بهترين لحظه‌ها و ثانيه‌هاي عمرم رو جلوي پاي جناب سروان و جناب سرگرد و جناب سرهنگ و سردار سر مي‌بُرم. يكي از دوستام مي‌گفت كه سربازي رفتن مثل اين مي‌مونه كه بخواي گوشي يه تلفن رو قورت بدي! هم اولش سخته هم آخرش. چه قدر خوبه كه دخترها مجبور نيستن برن سربازي. اگر هم يه روزي سربازي رفتن دخترا اختياري شد، من به تك تكشون توصيه مي‌كنم اصلاً طرفش نرن كه مساويست با بدبختي دنيا و آخرت.

بگذريم. بيشتر از اين ديگه ارزش نداره كه براش بنويسم.

بعداً دوباره براتون يه چيزايي مي‌نويسم. دوست ندارم وبلاگم خيلي ادبي بشه. اما دلم مي‌خواد نظرتون رو بدونم. توي اين Blogspot هم كه نظر دادن راحته. پس ما رو شرمندة لطفتون بفرمايين!

فعلاً بايد برم. اسم من هم باشه "تنها". چطوره؟ بهم مياد؟!

Thursday, February 03, 2005

A dream of mine!

خانه‌اي قديمي و مخروبه در كوچه پس كوچه‌هاي تاريك و خاكستري. همان جاها كه انگار زندگي از آن رخت بر بسته. از در به حياط بزرگي وارد مي‌شوم كه باغچه‌هايش خشك و خاليست و يك حوض شكستة خالي ميان آن، دست بر ريش سپيد و صورت پر ترك خود مي‌كشد و نگاهي سرسري به من مي‌اندازد. پنجره‌هاي اتاق‌ها رو به حياط است اما تاريك و خاموش. پنجره‌هايي كه در حسرت عبور يا حضور اميد و زندگي، عمري را به حياط چشم دوخته‌اند.

آدم‌هاي با لباس‌هاي بلند سپيد و روسري‌هاي سپيد با چهره‌هايي سپيدتر از لباس‌هايشان در گوشه و كنار حياط نشسته‌اند. منتظرند، اما منتظر چه؟ چهره‌هايي چنين بي‌فروغ و خسته منتظر چه هستند؟ چرا هميشه منتظرند؟

از كنارشان سريع رد مي‌شوم تا اسير نگاهشان نشوم. اما از خودم متنفر مي‌شوم.

دختركي از همان سپيد پوشان از پشت سر صدايم مي‌كند. به سمت او برمي‌گردم. با چهره‌اي به رنگ مهتاب و چشماني كه فروغي از زندگي در ته آن سوسو مي‌زند؛ لبخند بي‌جاني بر لبان رنگ پريده‌اش نشسته و در حالي كه سيب سرخ رنگي به من مي‌دهد آرام مي‌گويد: سفر نزديك است...

با اشتياقي كه نمي‌دانم از كجا مي‌آيد به او مي‌گويم:

من نيز خواهم آمد!

هيچكس

The story of "Him"

سياهي لشكر تنهايي به اميدي در اين بن بست دل، گوشه نشين شده. ميهمانش كن!

حتي اگر به نغمه‌اي خراشيده و خسته باشد، از ناي درون، برايشان نغمه سر كن!

بخوان تا آنها هم قصة "او" را بشنوند،

تا آنها هم بدانند مرام گوشه‌نشينان اين خراب آباد، سرودن است و خواندن،

آن هم براي او و تنها براي او.

بخوان اي آوازه‌خوان تا بدانند كه

بي همگان به سر شود، بي تو به سر نمي‌شود...

بگو كه ما پنجه بر پرده‌هاي بي‌پايان زندگي مي‌نهيم و زخمه بر دل مي‌زنيم؛

بنواز تا ببينند كه هر پردة هستي براي ما رنگي از عشق و نوايي تازه در دل دارد.

هيچكس

Fly

بال و پرم را بسته‌اند. در قفسي زنداني ام نموده‌اند، به نام زندگي. آب ودانه، آرامش و سكون قفس را نمي‌خواهم. من تشنة گرداب پر تلاطم بيرونم! مشتاق پر گشودنم حتي به چشم بر هم زدني اگر باشد، كه گر ز بندم رها كني تا انتهاي آسمان، تا دور دست‌هاي زمان اوج مي‌گيرم. تا آنجا كه بال به بال فرشتگان بسپارم، تا خلوت اهورايي ياس‌هاي سپيد. تا آنجا كه دخترك ژوليدة ماهتاب، لبخند سردش را نثار شما زمينيان مي‌كند... مگو كه پرواز را از ياد برده‌ام كه هر چه در اين ويرانه سراي زر و سيم از خاطرم برود، پرواز را هميشه به خاطر خواهم داشت

هيچكس