Wednesday, December 21, 2016

چرا راستی و راستگویی از میان ما رفت؟



می‌دانی چرا صداقت و راستی از میان ما رخت بر بست؟

انسان یک موجود یادگیرنده است، و وقتی یک کنش (یا همون Action) رو انجام میده، از فیدبکی که از نتیجهء انجام اون کنش می‌گیره، یاد میگیره که چه تغییراتی باید در کنش‌های بعدی خودش ایجاد کنه تا فیدبک مطلوب‌تری بگیره. این همون یادگیری تک حلقه‌ای (Single-Loop Learning) هست.
وقتی این موضوع رو در یک سطح عمیق‌تر نگاه می‌کنیم، به عمق دوم یادگیری می‌رسیم. در سطح دوم، یادگیری روی «طرز فکر» اثر می‌ذاره. این میشه Double-Loop Learning. یعنی افکاری که اقدام‌ها و کنش‌های ما رو هدایت و رهبری می‌کنند تغییر می‌کنند.
تغییر کردن افکار، خود به خود منجر به تغییر کردن نوع و کیفیت «کنش‌ها» میشه. در این عمق از یادگیری، فیدبک‌ها به طور مستقیم «کنش‌ها» رو هدف نمی‌گیرند و اونها رو عوض (یا اصلاح) نمی‌کنند. بلکه روی طرز فکرها اثر می‌گذارند. مثلاً باعث میشن که انسان برای خودش یک قانون درونی بسازه:
...اگه موقع رانندگی حقت رو نگیری، حقت رو می‌خورند
...اگه در معامله به کسی اعتماد کنی، اصلاً تردید نکن که به طرف فرصت سوء استفاده داده‌ای و او هم از این فرصت نهایت استفاده رو خواهد برد
...اگه راستش رو بگی، برای خودت فقط دشمن درست میکنی، تنها خواهی شد، مسخره‌ات خواهند کرد، دستت خواهند انداخت، به زندانت برند

این قانون‌های جدید باعث میشن انسان عملکردش رو بر اساس اونها تنظیم کنه. این قانون‌ها هدایت کنندهء نوع رفتار ما و نوع عملکرد ما خواهد شد. مثلاً در معامله با این پیش‌فرض (یا پیش‌داوری) وارد مذاکره با طرف مقابل میشیم، که اعتماد وجود نداره، راستگویی وجود نداره، کلاهبرداری و دروغ وجود داره! حالا با دانستن اینها مذاکره رو شروع میکنیم.

حالا برگردم به سؤالم: چرا راستگویی و صداقت از میان ما رفت؟
چون فیدبک‌هایی گرفتیم که طرز فکر ما را عوض کرد. در کتاب قانون فکر ما، راستگویی مساوی شد با زندانی شدن، کشته شدن، دشمن‌تراشی برای خود، بد شدن، و در ساده‌ترین حالت‌ها: مورد تمسخر قرار گرفتن، و ساده‌لوح و احمق فرض شدن
راستگویی در ایران امروز ما، فقط توسط کسی انجام می‌شود که کتاب قانونش را آتش زده باشد و بخواهد آن را از نو بنویسد و آن چیزهای قبلی را هم ننویسد! هر چند که نیروی قدرتمند آن «یادگیری دوحلقه‌ای» مدام روی طرز فکرش سوهان می‌کشد تا دوباره آن قوانین قبلی بازگردانده شوند.

آدم راستگو، شجاعتش را فدای بقا نمی‌کند
آدم راستگو، تنها از وجدان خودش فیدبک می‌گیرد
آدم راستگو، خودش را محاکمه نمی‌کند.
آدم راستگو، هر فیدبکی را یک «تجربه» می‌داند.
آدم راستگو، وقتی می‌بیند که ارزش‌های درونی خودش با ارزش‌های اجتماع در تضاد قرار گرفته‌اند، تنها به ارزش‌های خودش اعتقاد دارد، نه ارزش‌های اجتماع
اینگونه است که آدم راستگو، مثل ستون اجتماع می‌شود.

ای کسانی که می‌خواهید وطن را دوباره بسازید، اگر چه با خشت جان خویش!
ای کسانی که می‌خواهید ستون به سقف وطن بزنید، اگر چه با استخوان خویش!
راهش این نیست که مثل ترسوها به خیابان بروید و با مشت گره کرده فریاد بزنید!
احساساتی نشوید!
خردمندانه‌تر آن است که شجاع باشید و فقط راست بگویید.
راست بگویید تا ستون این دنیا باشید.
راست بگویید تا جانتان در راه یک ارزش واقعی و راستین هزینه شود.

راست بگویید تا شجاع بمانید، شجاع باشید و راست بگویید!

Wednesday, December 14, 2016

آدم وقتی حرفی برای گفتن ندارد، نمی‌تواند چیزی بنویسد. حرف‌هایی که برای نگفتن هستند، نوشته هم نمی‌شوند. نوشتن همان گفتن است. فرقش این است که حرف‌هایت را بیرون می‌ریزی و می‌گذاری جلوی خودت، پیش از همه.
دیگران را نمی‌دانم. اما خودم هر وقت هر چه نوشته‌ام، بارها و بارها دوباره خوانده‌ام و هر بار لازم دیده‌ام که چیزی اصلاح شود.
دیده‌ای که گاهی حال آدم از بعضی چیزها که می‌نویسد به هم می‌خورد؟ حرف‌های ما هم همینطورند. بعضی حرف‌هایمان تهوع‌آورند. اما خودمان این را نمی‌فهمیم. بعضی حرف‌هایمان هم در ردیف ماندگارترین‌ها و اثرگذارترین‌ها؛ اما این را هم خودمان نمی‌فهمیم.
نوشتن به نویسنده کمک می‌کند که دیگر خیلی از حرف‌ها را نزند. کمک می‌کند که حرف‌هایی بزند و جوری حرف بزند که دوست دارد آنها را در نوشته‌ای از خودش بخواند. کمک می‌کند که جوری حرف بزند که بتواند به خودش بگوید به این حرف‌هایی که زده‌ای نگاه کن؛ ببین چه حسی داری
نوشتن برای من که راه و رسم شعر گفتن نمی‌دانم، صورتی از تاباندن آنچه در درونم می‌تابد است. همچنان که سال‌ها پیش وقتی در نقش مشاور مدیریت با مشتریانم حرف می‌زدم، حرف‌هایی می‌زدم که در درونم تابیدن می‌گرفت. بعضی از حرف‌ها برای خودم هم تازگی داشت. بی هیچ منبع و سرچشمة ظاهری، از پس پرده می‌آمد. خودم از خودم یاد می‌گرفتم! هر چه می‌آمد می‌ریختم بیرون و همین باعث شد که پرتوها زیادتر و زیادتر شوند و درونم روشن‌تر و روشن‌تر شود.
حالا سه سال و سه ماه است که نگفته‌ام و آنچه آمده ـ اگر چیزی آمده باشد ـ فروخورده شده است.
می‌خواهم دوباره بشکفم.
می‌نویسم که بشکفم...

جمعه ـ 11 نوامبر 2016