Friday, October 24, 2008

بعد از خيلي وقت

بعد از خيلي وقت، خاطره انگيزترين آلبوم زندگيم رو گوش مي‌كنم: افسانه. واقعاً حيف اين افتخاري با اون همه هنرش...
چه روزها و شبهايي از اتاق 210 خوابگاه 1 دانشگاه يزد رو با فضل‌الله و جلال و مجيد و حميد و مهدي، با اين تصنيف‌ها گذرونديم. الان درست 10 سال از اون روزها مي‌گذره. خيلي اتفاق‌ها افتاده و خيلي عوض شدم و شديم. اما افسانه، هنوز همون اثر 10 سال پيشش رو داره:
اي از تو چراغ ديده روشن
اي در تو صفاي باغ و گلشن
تو جلوة مهر عالم افروز
آن شمع خموش درگهت، من
واي كه چه روزگاري داشتيم. چقدر دلهامون به هم نزديك بود. چقدر خوب بوديم. چقدر دوست داشتم اون وقتهام رو.
اي نغمه گر عشق
بردي تو ز هوشم
خون توي همة رگهام مي‌دويد. اشك‌هايي كه با هيچ زوري بيرون نمي‌اومدند رو توي دلم مي‌ريختم...
هر جا كه گلي به خنده بشكفت
با من سخن از رخ تو مي‌گفت
چون چشم ستاره تا سحرگاه
با ياد تو چشم من نمي‌خفت
از اون روزها جز همة صحنه‌هايي كه عاشق تك تكشونم، هيچي نمونده. هر كي رفته پي كار خودش. اگر چه هنوز كم و زياد، ارتباط داريم.
از تهِ دل مي‌خوام كه فقط يك ساعت از اون روزها تكرار بشه. مطمئنم كه همه‌شو گريه مي‌كنم. بي‌وقفه...

Sunday, October 19, 2008

بوي تهرون

جمعه و شنبه مجبور شدم براي يكي از پروژه‌هام برم تهرون. پاييز تهرون شروع شده. هوا نيمه ابري بود و گهگاهي باد ملايمي مي‌وزيد و از آلودگي هميشگي تهرون خبري نبود. بابا و مامان و حسام نبودن و رفته بودن نيشابور.
خونه‌مون سكوت داشت. از همون سكوت‌هايي كه من توي دوران مجرديم در به در دنبالش مي‌گشتم تا بتونم از بين اون همه ترافيك و شلوغي و سرعت زياد زندگي مردم توي تهرون، سرم رو بيارم بيرون و يه نگاهي به خودم بندازم. نگار يه سر رفته بود بازار و من صبح كارم رو انجام داده بودم و ظهر رسيده بودم خونه. وقتي توي سكوت خونه، با هوايي كه اون موقع ابري شده بود، فرو رفتم، خيلي دلم گرفت. ياد روزگار تنهايي مجرديم افتادم. ياد همه اون لحظه‌هايي كه موسيقي كيتارو، ونجليس، كريس اسفيريس، بيژن مرتضوي، ريچارد كلايدرمن، ناصر چشم‌آذر و كامبيز روشن روان، اوج لذتش بود. اون روزهايي كه بي‌صبرانه انتظار چكيدن يه قطره از آسمون رو مي‌كشيدم تا از خونه بزنم بيرون و زير بارون تا تجريش پياده برم و برگردم، اون روزهايي كه سعي مي‌كردم پولهام رو جمع كنم، همش چشمم دنبال دكه روزنامه فروشي براي خريد كارت تلفن باشه و بعدشم تلفن كارتي‌ها رو نشون كنم، اون روزهايي كه با موتور توي خيابون هر كجا دلم مي‌خواست مي‌رفتم و همه تهرون رو زيرپا مي‌ذاشتم و هيچ محدوديتي نبود، اون روزهايي كه بي‌پول بودم، اما با دنياي بيرحم آدم بزرگها هم بيگانه بودم، اون روزهايي كه همه‌اش برام اندوه و غصه بود... دلم براي همه اون روزها تنگ شد. بعد از ظهر شنبه بود و بايد راه مي‌افتاديم به طرف يزد، اما اولين باري بود كه اصلاً دلم نمي‌خواست از تهرون برم. من عاشق درختهاي چنار تهرون به خصوص موقع بارون يا برف هستم. يزد اصلاً يه دونه چنار هم نداره...
تهران ديروز (شنبه) يه بويي ميداد كه خيلي دوستش داشتم. خيلي دلم مي‌خواست چند نفر رو ديروز ببينم كه نشد.
دل در غم عشق مبتلا خواهم كرد
جان را سپر تير بلا خواهم كرد
عمري كه نه در عشق تو بگذاشته‌ام
امروز به خون دل قضا خواهم كرد