شايد يكبار جايي اين رو نوشته يا گفته باشم،
چند روز پيش دوباره بهش فكر كردم،
چند روز پيش دوباره بهش فكر كردم،
ميداني! تفاوت ظريفي بين باران و برف هست؛
وقتي باران ميبارد،
همة صداها چند برابر ميشود؛
صداي عبور ماشينها
صداي قدمهاي آدمها
صداي درختها
و صداي پرندههاي افتاده در حوض نقاشي!
...
وقتي برف ميبارد،
همة صداها مدفون ميشود؛
صداي عبور ماشينها
صداي قدمهاي آدمها
صداي درختها
و صداي پرندهها
...
دقت كردهاي كه وقتي باران ميبارد، در و ديوار و زمين، صدا را بر ميگردانند،
اما وقتي برف ميبارد، و همه چيز را ميپوشاند،
همه چيز صدا را جذب ميكند و در خود فرو ميبرد.
ديدهاي كه روزهاي برفي چه آرامشي بر همه چيز و همه جا حكومت ميكند؟
ديدهاي كه كوهِ پر از برف پژواك ندارد،
اما ميتواند صدا در خودش نگه دارد،
آنقدر كه تحمل صدا را ندارد،
كه اگر صدا زياد شد، سرازير ميشود و صدا را در زير خودش مدفون ميكند
...
ميداني چرا حضرت دوست اين همه اسباب براي صدا ساخته؟
چون همه ميروند
و «تنها صداست كه ميماند»...