Tuesday, May 19, 2009

شايد يكبار جايي اين رو نوشته يا گفته باشم،
چند روز پيش دوباره بهش فكر كردم،

مي‌داني! تفاوت ظريفي بين باران و برف هست؛
وقتي باران مي‌بارد،
همة صداها چند برابر مي‌شود؛
صداي عبور ماشين‌ها
صداي قدم‌هاي آدم‌ها
صداي درخت‌ها
و صداي پرنده‌هاي افتاده در حوض نقاشي!
...

وقتي برف مي‌بارد،
همة صداها مدفون مي‌شود؛
صداي عبور ماشين‌ها
صداي قدم‌هاي آدم‌ها
صداي درخت‌ها
و صداي پرنده‌ها
...

دقت كرده‌اي كه وقتي باران مي‌بارد، در و ديوار و زمين، صدا را بر مي‌گردانند،
اما وقتي برف مي‌بارد، و همه چيز را مي‌پوشاند،
همه چيز صدا را جذب مي‌كند و در خود فرو مي‌برد.
ديده‌اي كه روزهاي برفي چه آرامشي بر همه چيز و همه جا حكومت مي‌كند؟
ديده‌اي كه كوهِ پر از برف پژواك ندارد،
اما مي‌تواند صدا در خودش نگه دارد،
آنقدر كه تحمل صدا را ندارد،
كه اگر صدا زياد شد، سرازير مي‌شود و صدا را در زير خودش مدفون مي‌كند
...

مي‌داني چرا حضرت دوست اين همه اسباب براي صدا ساخته؟
چون همه مي‌روند
و «تنها صداست كه مي‌ماند»...

Friday, May 08, 2009

دلم براي فريده و صبا خيلي تنگ شده!

پايان نامه رو دفاع كنم، ميرم تهرون هر طوري شده با هر دوتاشون يه برنامه رديف مي‌كنم با همديگه سه تايي توي خيابون پياده راه بريم.

نه به ياد اون روزها، به خاطر به ياد ماندن همين روزها


Tuesday, May 05, 2009


همه مي‌پرسند،
چيست در زمزمه مبهم آب؟
چيست در همهمه دلكش برگ؟
چيست در بازي آن ابر سپيد،
زير اين آبي آرام بلند،
كه تو را
مي‌برد اين گونه به ژرفاي خيال؟

چيست در خلوت خاموش كبوترها؟
چيست در كوشش بي‌حاصل موج،
كه تو چندين ساعت،
مات و مبهوت به آن مي‌نگري؟

نه به آب،
نه به برگ،
نه به اين آبي آرام بلند،
من به اين جمله نمي‌انديشم.

من مناجات درختان را هنگام سحر،
رقص عطر گل يخ را با باد،
نفس پاك شقايق را
در سينة كوه،
نبض پاينده هستي را
در گندمزار،
همه را مي‌شنوم،
مي‌بينم،
من به اين جمله نمي‌انديشم،
به تو مي‌انديشم!
اي سراپا همه خوبي!
تك و تنها به تو مي‌انديشم!


جاي مهتاب، به تاريكي شبها تو بتاب!
من فداي تو!
به جاي همه گلها، تو بخند!

من همين يك نفس از جرعة جانم باقيست،
آخرين جرعة اين جام تهي را
تو بنوش!
آخرين جرعه اين جام تهي را
تو بنوش!


فريدون مشيري


Sunday, May 03, 2009

Change: this is my new word!

دوباره تصميم گرفتم بنويسم.

البته از آخرين بار، تغيير كردم. خيلي.