Saturday, December 02, 2006

هفت ماه و نيم از ازدواجم گذشت! نفهميدم؛ اگر چه خوش گذشت! اگرچه پر بود از دوري و دلتنگي و شوق ديدار بعد از جدايي؛ خوش گذشت. پيچك‌هايمان در هم پيچيد و ماندن را تاب نياورديم. سربرافراشته و دست مي‌افشانيم. نيمي از اين هفت ماه و چهار روز را دور از هم بوديم. اما تمامش را مال هم!
حالا ديگر نرمال شده‌ام! دلم براي مادرم بدجوري تنگ مي‌شود، اما خيلي رويم نمي‌شود به رويش بياورم. گاهي يك حرف‌هايي مي‌زنم اما شايد خودش هم باور نكند كه من دلم تنگ مي‌شود. توي دورة ليسانس كه من چهار ماه مي‌گذشت و مادرم را نمي‌ديدم اينقدر دلتنگش نمي‌شدم. اما الآن كه سه هفته است نديده‌امش ديشب درست مثل دختر بچه‌ها بغض كرده بودم و مي‌خواستمش، صورتش را تصور مي‌كردم و قلبم مي‌فشرد. اما جلوي هم‌اتاقي‌هايم رويم نشد داد بزنم و بگريم و بگويم: من مامانمو ميخوام!!! (آخه به قول يزديها ديگه مرتيكه شده‌ام!)
براي پدرم بدجوري دل نگرانم. خبر از مشكلات كارش دارم، البته مشكلات فقط مال او نيست، از بركات دولت فخيمة نهم، الحمدلله رب العالمين، فاتحة اقتصاد دارد خوانده مي‌شود و بازار هم دارد با سر از بالاي يك ساختمان 100 طبقه توي استخر لجن مي‌افتد! واقعاً به پدرم ايمان آورده‌ام! هنوز دارد مقاومت مي‌كند. ايراني جماعت (و به خصوص يزدي جماعت) را بكشي باز هم اصالت‌هاي چندهزار ساله‌اش را به رخت مي‌كشد و تحمل مي‌كند. كاش من هم، كه سر از نسل بي‌مسئوليت در آورده‌ام، بتوانم بار گران زندگي در ايران و تن دادن به تكرار تاريخ توسط ملت بي‌مطالعة خودم، و از دست رفتن فرهنگ ناب ايراني را تحمل كنم...
براي پدرم بدجوري دل نگرانم. تا خرخره توي درس فرو رفته‌ام (و مي‌دانم كه اين خواستة قلبي او و مادرم است، و اين را از بركت اين دو و حمايت‌هاي بي‌نظير گلم دارم) و نمي‌توانم كمكي به پدرم بكنم، اما خيلي دلم مي‌خواست مي‌توانستم. نگرانم...
و گل قشنگم. راستش من توي زندگي قبل از ازدواجم به اندازة پسرهاي هم سن و سالم با دختر جماعت دمخور نبوده‌ام و تقريباً هيچ وقت مثل پسرهاي ديگر با دخترها ارتباط برقرار نكرده‌ام. درست و غلطش به كنار، اما مي‌خواهم بگويم كه هيچ كس را مثل گلم نديدم كه اينطوري بخش‌هاي پذيرفتني طيف سنت را برداشته و با مدرنيتة زمانه‌اش قاطي كرده باشد. نمي‌گويم نيست، من نديده‌ام. اگر هم باشد، پس چه افتخار آميز كه من با يكي از بهترين‌هاي روزگار آميخته‌ام!

Monday, March 20, 2006

forever lover

ديده بودي که تا حالا پر از درد دل بودم؟ يادت هست که غمي بر دلم مي‌نشست و ديگر برنمي‌خاست؟ يادت هست که همان وقت‌هايي که به بودن کسي احتياج داشتم، هيچ کس نبود؟ يادت هست که سنگ صبور بودم و خود سنگ صبوري نداشتم؟

ولي حالا اينطوري‌ها نيست؛ درد دلم شده حرف دل، سينه مالامال شادي است، آميخته با غمي از خاطره‌هاي آن روزها، حالا کسي هست که هنوز کاملاً بودنش بر صفحة روزگار دلم نقش نبسته، اما وجودش در اين روزگار بر تمام دلم محيط شده؛ حـالا هنوز هم سنگ صبورم، اما سنگ صبور هم دارم...

شکرْ ايزد را سزد!

روز هجران و شب فرقت يار آخر شد

زدم اين فال و گذشت اختر و کار آخر شد

آن همه ناز و تنعم که خزان مي‌فرمود

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

وين پريشاني شب‌هاي دراز و غم دل

همه در ساية گيسوي نگار آخر شد

...

عشقي سراسر شادي را تجربه مي‌کنم؛ عشقي که اميد دارم در سرتاسر زندگيم جاري باشد. عشقي طولاني، به اندازة ابد، به اندازة خوبي و پاکي نگارم؛ به بلنداي روح بزرگ و عميقي که يزدان پاک در جسم او امانت نهاده

و چقدر خوشبختم،

که نگارم بلنداي چنين روحي را به عشق من مي‌پيوندد!

و چقدر تلاش بايد،

تا عشقي شايستگي پيوستن با آن ايجاد کنم!

شکرْ ايزد را سزد!

...

رنجِ هر لحظة اين سال‌ها را، چنين پاياني، مطلوب بود. دردهاي مشترکي در راه است و بي‌رحمي‌هاي زمانه تمامي ندارد. چه توان کرد؟ جز آن، که مقصد را يادمان نرود و دردهايي که درمانشان دردي را دوا نمي‌کند بر زمين بگذاريم و بگذريم...

شکرْ ايزد را سزد، که «رمقم» را «توان» کرد و جاني تازه در همة ژرفناي رگ‌هاي هستي‌ام نهاد.

...شکرْ ايزد را سزد