هفت ماه و نيم از ازدواجم گذشت! نفهميدم؛ اگر چه خوش گذشت! اگرچه پر بود از دوري و دلتنگي و شوق ديدار بعد از جدايي؛ خوش گذشت. پيچكهايمان در هم پيچيد و ماندن را تاب نياورديم. سربرافراشته و دست ميافشانيم. نيمي از اين هفت ماه و چهار روز را دور از هم بوديم. اما تمامش را مال هم!
حالا ديگر نرمال شدهام! دلم براي مادرم بدجوري تنگ ميشود، اما خيلي رويم نميشود به رويش بياورم. گاهي يك حرفهايي ميزنم اما شايد خودش هم باور نكند كه من دلم تنگ ميشود. توي دورة ليسانس كه من چهار ماه ميگذشت و مادرم را نميديدم اينقدر دلتنگش نميشدم. اما الآن كه سه هفته است نديدهامش ديشب درست مثل دختر بچهها بغض كرده بودم و ميخواستمش، صورتش را تصور ميكردم و قلبم ميفشرد. اما جلوي هماتاقيهايم رويم نشد داد بزنم و بگريم و بگويم: من مامانمو ميخوام!!! (آخه به قول يزديها ديگه مرتيكه شدهام!)
براي پدرم بدجوري دل نگرانم. خبر از مشكلات كارش دارم، البته مشكلات فقط مال او نيست، از بركات دولت فخيمة نهم، الحمدلله رب العالمين، فاتحة اقتصاد دارد خوانده ميشود و بازار هم دارد با سر از بالاي يك ساختمان 100 طبقه توي استخر لجن ميافتد! واقعاً به پدرم ايمان آوردهام! هنوز دارد مقاومت ميكند. ايراني جماعت (و به خصوص يزدي جماعت) را بكشي باز هم اصالتهاي چندهزار سالهاش را به رخت ميكشد و تحمل ميكند. كاش من هم، كه سر از نسل بيمسئوليت در آوردهام، بتوانم بار گران زندگي در ايران و تن دادن به تكرار تاريخ توسط ملت بيمطالعة خودم، و از دست رفتن فرهنگ ناب ايراني را تحمل كنم...
براي پدرم بدجوري دل نگرانم. تا خرخره توي درس فرو رفتهام (و ميدانم كه اين خواستة قلبي او و مادرم است، و اين را از بركت اين دو و حمايتهاي بينظير گلم دارم) و نميتوانم كمكي به پدرم بكنم، اما خيلي دلم ميخواست ميتوانستم. نگرانم...
و گل قشنگم. راستش من توي زندگي قبل از ازدواجم به اندازة پسرهاي هم سن و سالم با دختر جماعت دمخور نبودهام و تقريباً هيچ وقت مثل پسرهاي ديگر با دخترها ارتباط برقرار نكردهام. درست و غلطش به كنار، اما ميخواهم بگويم كه هيچ كس را مثل گلم نديدم كه اينطوري بخشهاي پذيرفتني طيف سنت را برداشته و با مدرنيتة زمانهاش قاطي كرده باشد. نميگويم نيست، من نديدهام. اگر هم باشد، پس چه افتخار آميز كه من با يكي از بهترينهاي روزگار آميختهام!
حالا ديگر نرمال شدهام! دلم براي مادرم بدجوري تنگ ميشود، اما خيلي رويم نميشود به رويش بياورم. گاهي يك حرفهايي ميزنم اما شايد خودش هم باور نكند كه من دلم تنگ ميشود. توي دورة ليسانس كه من چهار ماه ميگذشت و مادرم را نميديدم اينقدر دلتنگش نميشدم. اما الآن كه سه هفته است نديدهامش ديشب درست مثل دختر بچهها بغض كرده بودم و ميخواستمش، صورتش را تصور ميكردم و قلبم ميفشرد. اما جلوي هماتاقيهايم رويم نشد داد بزنم و بگريم و بگويم: من مامانمو ميخوام!!! (آخه به قول يزديها ديگه مرتيكه شدهام!)
براي پدرم بدجوري دل نگرانم. خبر از مشكلات كارش دارم، البته مشكلات فقط مال او نيست، از بركات دولت فخيمة نهم، الحمدلله رب العالمين، فاتحة اقتصاد دارد خوانده ميشود و بازار هم دارد با سر از بالاي يك ساختمان 100 طبقه توي استخر لجن ميافتد! واقعاً به پدرم ايمان آوردهام! هنوز دارد مقاومت ميكند. ايراني جماعت (و به خصوص يزدي جماعت) را بكشي باز هم اصالتهاي چندهزار سالهاش را به رخت ميكشد و تحمل ميكند. كاش من هم، كه سر از نسل بيمسئوليت در آوردهام، بتوانم بار گران زندگي در ايران و تن دادن به تكرار تاريخ توسط ملت بيمطالعة خودم، و از دست رفتن فرهنگ ناب ايراني را تحمل كنم...
براي پدرم بدجوري دل نگرانم. تا خرخره توي درس فرو رفتهام (و ميدانم كه اين خواستة قلبي او و مادرم است، و اين را از بركت اين دو و حمايتهاي بينظير گلم دارم) و نميتوانم كمكي به پدرم بكنم، اما خيلي دلم ميخواست ميتوانستم. نگرانم...
و گل قشنگم. راستش من توي زندگي قبل از ازدواجم به اندازة پسرهاي هم سن و سالم با دختر جماعت دمخور نبودهام و تقريباً هيچ وقت مثل پسرهاي ديگر با دخترها ارتباط برقرار نكردهام. درست و غلطش به كنار، اما ميخواهم بگويم كه هيچ كس را مثل گلم نديدم كه اينطوري بخشهاي پذيرفتني طيف سنت را برداشته و با مدرنيتة زمانهاش قاطي كرده باشد. نميگويم نيست، من نديدهام. اگر هم باشد، پس چه افتخار آميز كه من با يكي از بهترينهاي روزگار آميختهام!
2 comments:
چه ساده .....چه بی ریا و چه قشنگ گفتی!! آری..روزمرگی زندگی و فشار های درسی و شخصی ما را از پدر و مادری که دوستشان داریم و برایشان احترام قائلیم جدا کرده.....با این حال امیدوارم تو زندگی مشترکتون به سعادت و خوشبختی کامل برسین تا همه این دلتنگی ها جبران شه
بابا مبارکا باشه!!!!!!!!! همیشه خوش و خوشبخت باشید انشاءالله
همینکه میبینیم آپدیت فرمودید کلی خوشحالیم. از اینکه بالاخره بهم رسیدید بیشتر خوشحالیم. از اینکه میبینیم خوشحالید دیگه داریم از خوشی میمیریم. مرتیکه (البته به قول یزدیا) حتی با این حال خیلی خوبه که میگی دلت تنگ شده. این خیلی قشنگه. دولت فخیمه هم خواهد رفت. این ملت هم عوض نخواهد شد. خیالت راحت باشه.
:))
Post a Comment