و من،
شايد،
همان تكهي برف باشم
كه از گوشة گِليِ ديوارة جويبار
توي آب ميافتد
و بر حجم آب،
به اندازة "تكهاي از برف"
و "گِلِ چسبيده به آن"
منت ميگذارد.
White Winter Snow
و من،
شايد،
همان تكهي برف باشم
كه از گوشة گِليِ ديوارة جويبار
توي آب ميافتد
و بر حجم آب،
به اندازة "تكهاي از برف"
و "گِلِ چسبيده به آن"
منت ميگذارد.
White Winter Snow
تنة يك درختِ، شايد، ده ساله؛ كه شالي از سرماي مرطوب بر سر انداخته است. وقتي بهتر نگاه ميكني: تنه تلاش كرده كه قدش بلندتر شود. پوستش كشيده است؛ اما روي آن نوشته: "خميدگي، امضاء: باد."
درخت، موهايش را رنگ كرده، همين چند وقت پيش بود كه بعد از اولين حمام باران، سرش را توي سطلي از پاييز فرو برد و بيرون آورد. حالا هر تار مويش را با سخاوت به اطرافش، رود، زمين، ديوار گلي، كوچه، و گاهي، به صورتِ خراشيده و فرسودة گيوههاي من، هديه ميدهد.
ديوار گليِ يك باغ، كه درختي، فرزند يكي از همان درختها كه چند سال پيش، شبِ عيد، زمين را كَند و آمد اينطرف آن، تا روي پاي خودش بايستد و با سپردن سرش به باد، صداي درخت در بياورد. ديواري كه پير و فرتوت شده و منتظر سرانگشت سرنوشت است تا بيايد و غرور هفتاد و شش سالهاش را قلقلك بدهد و چون مجسمهاي، كه شيطنت بچهگانهاي آن را از گوشة اتاق پذيرايي به وسط اتاق پرت ميكند، توي كوچه، روي رود، يا توي باغ، روي دست تابلوي آنطرفِ خودش بيفتد.
همين الآن كه نگاهش ميكني، به چيزي فكر نميكند؛ اما ديشب، كه آسمان با همة هنرش سفيد كردن تابلوي زمين را مينوشت ـ و به ديوار كه رسيد، وارياسيون ماهرانهاش را اجرا كرد ـ به آن روزها انديشيد كه گِلِ صورتش بوي نويي ميداد؛ كه سنگهاي بسته به پايش را توي آينة خيالش مثل خلخال عربي ميديد؛ كه هنوز صداي بچهها، روي آن تكيه نداده بود؛ كه هنوز همه، وقتي از جلويش رد ميشدند، خيره خيره نگاهش ميكردند و حسرت منظرة آن طرفش را ميخوردند... چه قدر غرور بيهوده را به دوش ميكشيد.
رود. چند وقت پيش، خداي طبيعت دلش براي زمين و ديوار و درخت سوخت. يك روز، آن وقتها كه درخت شب و روز ميخوابيد و ديوار، ديوانهوار فرياد ميزد تا او را از خواب بيدار كند تا كسي باشد كه هميشه به او نگاه كند، تا آبي بر آتش غرورش بريزد...، يكي از همان روزها چند نفر را فرستاد تا براي زمين، سينهريز بسازند. آنها هم آمدند و اول زمين را حمام كردند. سيل آمد. توي همان حمام بود كه سينهريز را ساختند و به گردنش آويختند و بعد كف كوچه خواباندند و رفتند. توي خواب، زمين غلت زد و سينهريزش، ديگر آن نظم را نداشت. وقتي بيدار شد، ديد كه توي سرش صداي آشنايي ميشنود... بقية زمينها آمدند به ديدنش، چه قدر از بينظمي سينهريزش تعريف كردند و رفتند كه خودشان هم توي خواب غلت بزنند. رود، پيچيده بود و خميده بود و از هر جايي، براي خودش يك يادگاري برداشته بود: پاي درخت، كنارِ ديوار، عرض كوچه.
White Winter Snow
آ د مــ ـي را نميشود شكست يا شكست داد.
ميتواني مرا غل و زنجير كني؛
ميتواني مرا كور كني؛
ميتواني دست و پايم را ببُري؛
اما نميتواني شكستم دهي. فكرم را نميتواني از من بگيري.
شايد بتواني حتي از من اعتراف هم بگيري كه "دست از خودم برداشتم"،
اما خودت هم ميداني كه دست از خودم بر نداشتهام و بر نخواهم داشت.
پس تا ميتواني بر من بتاز!
تا از دستت ميآيد تيرهاي نارضايتي و فرياد بر من بزن!
تا نفس داري تازيانههاي تلخْ مزة زور و خندهدارِ تزويرت را بر اين تنِ آشنا با دردِ من فرود بياور.
مشت بزن!
تف كن!
صدايت را بالا ببر!
دلت را به زيركيات خوش كن؛
به خودت ببال كه آنچه را كه همگان دربارة من ميدانند، تو توانستهاي با هزار حيله دريابي!
خودت را بفريب كه مرا ميشناسي،
كه چيرهاي بر من،
و گريزي از تو براي من نيست...
اما،
ن م يت و ا ن ي م ر ا شك س ت د ه ي !
ن ه ن م ي ت و ا ن ي !
ن م ي ت و ا ن ي !
White Winter Snow
تارهاي سپيد، لا به لاي موهاي سرم جا خوش کردهاند؛ فکر ميکنم وقتي تمام يا بيشتر اين تارها سفيد باشد...
آن وقت... پيري!؟
موسم غريبي است؛
گاهِ رفتن و کوچ! توانِ از کف رفته، کج خلقي و بهانه جويي، دلتنگي و علقههايي که نميخواهي رهايشان کني و بروي!
کودک شدنِ دوباره، کودکي که ديگر هيچکس حوصلهاش را ندارد، وقتي دعايي بدرقهمان ميکنند، ميخواهند که پير شويم. من ميگويم نميخواهم؛ فکر اينکه هر لحظه منتظر واپسين لحظات باشم آزارم ميدهد. خود را به وعدههاي آن جهاني دلخوش ميسازم، اما چه سود؟
در لحظة رفتن، نگاهم به اينجاست: به اين خاک، به اين آسمان و به دوستان و آشنايان...
به که بايد گفت پيري را نميخواهم؟ من جدايي را نميخواهم!
No One
پايان، نقطه آغاز است...
به دلم گويم: غمنامه نوشتن کافيست! بارها شرح بيپايان غربت را زِ نو سر کردهاي. اين نواي تلخ را يک بار نه، صد بار با گوش جان بشنودهاي، طرح غم را سالها در ذهن خود پروردهاي...
ديگر اکنون اين خراب آباد را آبادياي بايد نمود. خانة دل را رواق و منظري بايد گشود،
بايد اما... رو به آن يکتا پريچهره نمود؛ چشم جان را بر جمال دوست بايستي گشود!!
No One
نميدانم كه چه بايد، يا اصلاً چه ميتوانم
گفت،
شنيد،
ديد،
كرد...
تمام شد.
"هميشه پيش از آنكه فكرش را بكني فرا ميرسد"
زمان گذشت و دو سال بر من و او و همه سپري شد،
و نتيجة آن همه تلاش و صبر و تلاش و صبر و تلاش و صبر و تلاش و صبر و تلاش و صبر،
اين شد:
او را براي هميشه از دست دادم .............................................................................................
اين هم حاصل عمر من:
"يك،
پشتش (نه جلوش)
تا بينهايت
صـفـرها!"
White Winter Snow