دلي گرفته و غمگين، تنها و بيبهار، در آستانة پردردِ كمْ طراوتِ زندگي ايستاده و، بيسرياش را، بر سرِ نقش دست خالق پر رمز و راز، فرياد شِكوه ميكشد. بر مِهرش، مُهري زده تا مِهر از دريچهاش بر هياهوي بيرون نتابد و هُرم گرمايش، اشك چشمي را، بيرون نزده، روانة حجم بيكنج و ضلع و وجهِ هوا نكند.
اما مِهر از تابش نه ايستاده و از درون ميسوزاندش. صداي جوشش از پشت دريچهاي ميآيد كه رمقي براي باز كردنش ندارد و اندكي تا لحظة انفجار و بعدش: مرگي ناخواسته و پراكندن در همان حجم بيمرز، باقي نيست...
پا برهنه بر گداختهْ آجر فرشِ دلم ميدوم، به اميد رهايي...
ما خود نميرويم دوان از قفاي كس آن ميبرد كه ما به كمند وي اندريم
اما كيست اين "آن"؟ كه جفايي دارد با زيبايياش برابر...
White Winter Snow