Wednesday, April 09, 2008

فريده

آخرين باري كه باهات حرف زدم، در مورد ازدواج ازت پرسيدم. يكي دو شب پيش داشتم بهت فكر مي‌كردم. به نظرم رسيد، اين كه كسي ازت تقاضاي ازدواج نميكنه شايد به خاطر اينه كه نمي‌تونه روح تو رو تاب بياره.
ميدوني؟ از وقتي شناختمت اونقدر وسيع و بيكران به نظر مي‌رسي، نه، اصلاً اونقدر وسيع و بيكران هستي كه براي اطرافياني كه تا حدودي تو رو مي‌شناسن، يه جور شجاعت و اعتماد به نفس خاصي از نوع كميابش لازمه تا بيان طرفت.
من احتمال مي‌دم كه هر كسي كه به شراكت زندگيش با تو فكر مي‌كنه، يه جورايي واهمه داره كه نكنه جلوي تو كم بياره و نتونه هيچ جوري خودشو به تو برسونه. آخه منطق، فكر، احساس، شعور و خلاصه همة چيزهايي منحصر به آدميزاد ميشه اون قدر در تو پر رنگ و قوي عمل مي‌كنه كه حتي به نظرم مياد كه خودت هم خسته ميشي و تاب نمياري.
خدا پدرت رو رحمت كنه؛ فكر كنم اينها رو از اون به ارث برده باشي...

بعداً برات بيشتر ميگم...
حتي فكر كردن به تو هم ازم انرژي زيادي ميگيره...

يكي از معدود كساني هستي كه واقعاً دلتنگيشون منو آزار ميده