Thursday, October 20, 2005


اينو آبجي برام نوشته... چقدر پر از درك شدن بود. دلم براش تنگ شده. پروژه تموم بشه مي‌رم يزد ببينمش

نمي‌دانم کجايي يا چه مي‌کني. اصلاً صدايم به تو مي‌رسد؟؟؟ براي قلب شکسته‌ات چه مرهم آورم؟؟ دستانم تهي است، روح کوچکي بيش ندارم. آنچه در کف دارم تنها واژه‌هاي اميد است و آرزو..آرزوي روزهايي سپيد، سرشار از آرامش خيال. نمي‌دانم اين روح شکسته و زخمي تا به کي در پي مرهم، بايد در خود ويران شود! چند بهار بايد بگذرد تا دوباره جوانه زند و آرام گيرد؟؟؟! از سر سجادة عشق و ايمان براي رويش دوبارة بهار زندگي‌ات دعا مي‌کنم... براي دميدن سپيده دم رهايي و پايان تاريکي‌ها... رهايي از تمامي خستگي‌ها، بي کسي‌ها و تنهايي‌ها... به اميد آن روز