دوباره لحظهها را لعنت ميكنم. دوباره تف توي صورت زندگي مياندازم. دوباره با مشت بيرمقم بر ديوار زندان نمور و تنگ تنم ميكوبم. با ناخنهاي دراز و پر از دردهاي پيدا و ناپيداي دستهايم، از درِ زندان خودم آويزان ميشوم و پايين ميآيم و روي زمين، جلوي در، پهن ميشوم. زندان تنم از خودم بزرگتر است؛ اما من توي آن جا نميشوم. گذر زماني نه چندان زياد، آن را از اتاقي كه بوي پاكي و عطر آسماني بچههايي كه تازه به دنيا آمدهاند، را ميداد، به زنداني، كه نميدانم در كدام محكمه محكوم به ماندن در آن شدهام، شبيه كرده.
... اما، ترس، بيشتر آزارم ميدهد. كليد درِ زندان را، كنار در، جايي كه دو ديوار چرك و نمدار به هم ميرسند و تمام ميشوند، آويختهاند. كه آويخته؟ نميدانم. اصلاً چرا اين سؤالها را از من ميپرسي؟ اصلاً تو كي هستي؟
ترس كلافهام ميكند. جرأت ندارم حتا به كليدش نگاه كنم. حتا در مورد نگاه كردن به كليدِ در هم جرأت ندارم فكر كنم. جرأت ندارم، حتا، به اين فكر كنم كه جرأت دارم يا نه ...
آدمها به ديدنم ميآيند. برايم تعريف ميكنند، از همه چيز و همديگر. از صداي ترمز دستي ماشين تازهشان، از بافت بند كفششان، از روش باز كردن قفل صفحه كليد گوشي موبايل، از اينكه قيمت مينيبوس توريستي 1000 تومن گران شده، از اينكه كوپن فروشي درآمدش بيشتر از كارت پخش كني است... الآن است كه جيغ ديوانهواري، كه يك نفر گفت رنگش بنفش است، بزنم؛ اينقدر بلند و گوشخراش كه هيچ كس صدايم را نشنود.
اما بعد از نشنيدن صداي من، بلند بلند جلوي پنجرة درِ چوبي راه ميروند. هر چه بلندتر فرياد ميزنم، بيشتر صدايم را نميشنوند. اولها فكر ميكردم كه خودشان را به نشنيدن ميزنند. اما اين من بودم كه صداهاي ديگر را نميشنيدم. صداي دود اتوبوسي كه با سرعت از 1متري جلوي من ميگذرد، صداي بالا رفتن و پايين آمدن پله برقي، صداي نگاههاي مردمي كه كاري به كار هم ندارند، ولي با چشمهايشان همديگر را ميدرند، صداي مانتوهاي سبز فسفري و فيروزهاي كه با رنگ لاك ناخن هارموني دارد، صداي صندل و كفش پاشنه بلند و كفش نوك تيز، صداي لاستيكهايي كه تا آخر شب هزارها بار روي آسفالتي كه گاهي داغ و تفتيده است و گاهي مثل چسب پهن نواري، از سرما، پوست ميكَنَد، غلت ميزنند و خودشان را كهنه ميكنند...
جايي براي جيغِ رنگيِ من ميماند؟
آنوقت است كه دوباره لحظهها را لعنت ميكنم. دوباره تف توي صورت زندگي مياندازم. دوباره با مشت بيرمقم بر ديوار زندان نمور و تنگ تنم ميكوبم...
********
از گوشهاي كه پارههاي دلم را آنجا آتل ميبندم و توي قفسه ميچينم، از پشت همان قفسه، صدا ميآيد. صداي آشنايي كه تا حالا نشنيدهام. پس چرا آشناست؟ نميدانم...
آجرهاي شورهزدة آن گوشه ميلرزد. همة نيرويم را از روي در و ديوار اتاق جمع ميكنم و توي دستم ميگيرم و قفسه را كنار ميزنم و يكي از همان تكههاي توي قفسه را، صدا خفهكن ميگذارم و ضامنش را ميكشم و كنار آجر ميگذارم و ...
ميبينمت. اتاق نموري كه انگار اتاق من است كه جلوي آينه گذاشتهاند و بعد رفته باشند توي آينه و جلوي آينه را ديوار بكشند. همان ديواري كه قفسة تكههاي دلم، به آن لم داده و به لذتي كه از نگه داشتن همان پارهها ميبرد، نگاه ميكند. اما آنطرف ديوار... توي آينه.