Saturday, January 29, 2005

Thank God...

خدايا!

به هر چه كه دل بستم،

تو دلم را شكستي!

عشق هر كسي را به دل گرفتم،

تو او را از من گرفتي!

هر كجا خواستم دل مضطرب و درمانده‌ام را آرامش ببخشم،

و در ساية اميدي،

و به خاطر آرزويي،

براي دلم امنيتي به وجود آورم،

تو يك باره همه را بر هم زدي!

و در توفان‌هاي وحشت‌زاي حوادث رهايم كردي تا هيچ آرزويي در دل نپرورم!

و به هيچ چيز اميد نداشته باشم!

و هيچ وقت آرامش و امنيتي در دل خود احساس نكنم!

تو اينچنين كردي،

تا به غير تو محبوبي نگيرم،

و به جز تو آرزويي نداشته باشم،

و به جز تو به چيزي يا به كسي اميد نبندم،

و جز در ساية توكل به تو،

آرامش و امنيت احساس نكنم؛

خدايا!

تو را بر همة اين نعمت شكر!

Friday, January 28, 2005

Loneliness...

به نام او

سرم درد مي‌كنه. بعد از نمي‌دونم چند روز دوباره سرم درد ميكنه. گوشم را گذاشتم روي زمين تخت سينه‌ام و صداي نحس لشكر تنهايي را شنيدم. دوباره دارد از دور مي‌آيد. با سربازانش. سربازان لحظه‌هاي تنهايي كه آرايش هجومي دارند و مغول وار به تو و به هيچكس و به همه كس اجازه نميدهند كه بيايند و از كوچة من بگذرند. از آجرهاي خانه‌هاي آرامشي كه دانه دانه روي هم مي‌گذارمشان، در اين تاخت، هيچ نمي‌ماند. كوچه خراب مي‌شود. من خراب مي‌شوم. تنهايي، پرچمش را ته كوچه، كه حالا به ميدان مي‌ماند، لاي يك كپه آرامش آجري فرو مي‌كند. صداي پاي تنهايي بوي صداي دسته‌هاي سينه‌زني تير دوقلو را مي‌دهد. صداي عرق و گِل و زنجير و صداي عَلَم.

انگار اين دسته نمي‌تواند مثل بچة آدم از توي آرامش كوچه‌اي بگذرد و برود. كنگر مي‌خورد و لنگر مي‌اندازد. همه، ما دو تا، من و پرچم تنهايي، را با هم مي‌بينند. به من مي‌گويند تو كه تنها نيستي؛ به كي بگويم كه من تنها نيستم اما مغلوب تنهاييم. او هميشه به من سور زده است. هميشه همة آس‌ها توي دست اوست...

سرم درد مي‌كند. تنهايي دارد شلنگ و تخته مي‌اندازد. كجايي؟

باورت ميشود؟ كنج خرابة كوي آرامش كز كرده بودم و اينها را مي‌نوشتم. آن پرچم بي‌صفت بوي مرا تا همة هيچ كجاها برد و روي پوست تنهايي كشيد. حالا هم نمي‌دانم تنهايي مي‌خواهد چه كند. اما من... ديگر از خرابه آمده‌ام بيرون و وسط ميدانگاه ايستاده‌ام و به خودم ديكته مي‌گويم. كجايي؟

راستي! موسيقي را با چه سازي مي‌نويسند؟! چند بار مي‌نويسند؟ با چه زباني از آن تشكر مي‌كنند؟...

فكر كن و جوابش را بعداً كه خانه‌هاي كوچه‌ام را كاشتم، در گوش تنة بلندترين درخت آخر كوچه بگو.

Saturday, January 22, 2005

And this is the TRUTH...

دوباره لحظه‌ها را لعنت مي‌كنم. دوباره تف توي صورت زندگي مي‌اندازم. دوباره با مشت بي‌رمقم بر ديوار زندان نمور و تنگ تنم مي‌كوبم. با ناخنهاي دراز و پر از دردهاي پيدا و ناپيداي دست‌هايم، از درِ زندان خودم آويزان مي‌شوم و پايين مي‌آيم و روي زمين، جلوي در، پهن مي‌شوم. زندان تنم از خودم بزرگ‌تر است؛ اما من توي آن جا نمي‌شوم. گذر زماني نه چندان زياد، آن را از اتاقي كه بوي پاكي و عطر آسماني بچه‌هايي كه تازه به دنيا آمده‌اند، را مي‌داد، به زنداني، كه نمي‌دانم در كدام محكمه محكوم به ماندن در آن شده‌ام، شبيه كرده.

... اما، ترس، بيشتر آزارم مي‌دهد. كليد درِ زندان را، كنار در، جايي كه دو ديوار چرك و نمدار به هم مي‌رسند و تمام مي‌شوند، آويخته‌اند. كه آويخته؟ نمي‌دانم. اصلاً چرا اين سؤال‌ها را از من مي‌پرسي؟ اصلاً تو كي هستي؟

ترس كلافه‌ام مي‌كند. جرأت ندارم حتا به كليدش نگاه كنم. حتا در مورد نگاه كردن به كليدِ در هم جرأت ندارم فكر كنم. جرأت ندارم، حتا، به اين فكر كنم كه جرأت دارم يا نه ...

آدم‌ها به ديدنم مي‌آيند. برايم تعريف مي‌كنند، از همه چيز و همديگر. از صداي ترمز دستي ماشين تازه‌شان، از بافت بند كفششان، از روش باز كردن قفل صفحه كليد گوشي موبايل، از اينكه قيمت ميني‌بوس توريستي 1000 تومن گران شده، از اينكه كوپن فروشي درآمدش بيشتر از كارت پخش كني است... الآن است كه جيغ ديوانه‌واري، كه يك نفر گفت رنگش بنفش است، بزنم؛ اينقدر بلند و گوشخراش كه هيچ كس صدايم را نشنود.

اما بعد از نشنيدن صداي من، بلند بلند جلوي پنجرة درِ چوبي راه مي‌روند. هر چه بلندتر فرياد مي‌زنم، بيشتر صدايم را نمي‌شنوند. اول‌ها فكر مي‌كردم كه خودشان را به نشنيدن مي‌زنند. اما اين من بودم كه صداهاي ديگر را نمي‌شنيدم. صداي دود اتوبوسي كه با سرعت از 1متري جلوي من مي‌گذرد، صداي بالا رفتن و پايين آمدن پله برقي، صداي نگاه‌هاي مردمي كه كاري به كار هم ندارند، ولي با چشمهايشان همديگر را مي‌درند، صداي مانتوهاي سبز فسفري و فيروزه‌اي كه با رنگ لاك ناخن هارموني دارد، صداي صندل و كفش پاشنه بلند و كفش نوك تيز، صداي لاستيك‌هايي كه تا آخر شب هزارها بار روي آسفالتي كه گاهي داغ و تفتيده است و گاهي مثل چسب پهن نواري، از سرما، پوست مي‌كَنَد، غلت مي‌زنند و خودشان را كهنه مي‌كنند...

جايي براي جيغِ رنگيِ من مي‌ماند؟

آنوقت است كه دوباره لحظه‌ها را لعنت مي‌كنم. دوباره تف توي صورت زندگي مي‌اندازم. دوباره با مشت بي‌رمقم بر ديوار زندان نمور و تنگ تنم مي‌كوبم...

********

از گوشه‌اي كه پاره‌هاي دلم را آنجا آتل مي‌بندم و توي قفسه مي‌چينم، از پشت همان قفسه، صدا مي‌آيد. صداي آشنايي كه تا حالا نشنيده‌ام. پس چرا آشناست؟ نمي‌دانم...

آجرهاي شوره‌زدة آن گوشه مي‌لرزد. همة نيرويم را از روي در و ديوار اتاق جمع مي‌كنم و توي دستم مي‌گيرم و قفسه را كنار مي‌زنم و يكي از همان تكه‌هاي توي قفسه را، صدا خفه‌كن مي‌گذارم و ضامنش را مي‌كشم و كنار آجر مي‌گذارم و ...

مي‌بينمت. اتاق نموري كه انگار اتاق من است كه جلوي آينه گذاشته‌اند و بعد رفته باشند توي آينه و جلوي آينه را ديوار بكشند. همان ديواري كه قفسة تكه‌هاي دلم، به آن لم داده و به لذتي كه از نگه داشتن همان پاره‌ها مي‌برد، نگاه مي‌كند. اما آنطرف ديوار... توي آينه.