Friday, January 28, 2005

Loneliness...

به نام او

سرم درد مي‌كنه. بعد از نمي‌دونم چند روز دوباره سرم درد ميكنه. گوشم را گذاشتم روي زمين تخت سينه‌ام و صداي نحس لشكر تنهايي را شنيدم. دوباره دارد از دور مي‌آيد. با سربازانش. سربازان لحظه‌هاي تنهايي كه آرايش هجومي دارند و مغول وار به تو و به هيچكس و به همه كس اجازه نميدهند كه بيايند و از كوچة من بگذرند. از آجرهاي خانه‌هاي آرامشي كه دانه دانه روي هم مي‌گذارمشان، در اين تاخت، هيچ نمي‌ماند. كوچه خراب مي‌شود. من خراب مي‌شوم. تنهايي، پرچمش را ته كوچه، كه حالا به ميدان مي‌ماند، لاي يك كپه آرامش آجري فرو مي‌كند. صداي پاي تنهايي بوي صداي دسته‌هاي سينه‌زني تير دوقلو را مي‌دهد. صداي عرق و گِل و زنجير و صداي عَلَم.

انگار اين دسته نمي‌تواند مثل بچة آدم از توي آرامش كوچه‌اي بگذرد و برود. كنگر مي‌خورد و لنگر مي‌اندازد. همه، ما دو تا، من و پرچم تنهايي، را با هم مي‌بينند. به من مي‌گويند تو كه تنها نيستي؛ به كي بگويم كه من تنها نيستم اما مغلوب تنهاييم. او هميشه به من سور زده است. هميشه همة آس‌ها توي دست اوست...

سرم درد مي‌كند. تنهايي دارد شلنگ و تخته مي‌اندازد. كجايي؟

باورت ميشود؟ كنج خرابة كوي آرامش كز كرده بودم و اينها را مي‌نوشتم. آن پرچم بي‌صفت بوي مرا تا همة هيچ كجاها برد و روي پوست تنهايي كشيد. حالا هم نمي‌دانم تنهايي مي‌خواهد چه كند. اما من... ديگر از خرابه آمده‌ام بيرون و وسط ميدانگاه ايستاده‌ام و به خودم ديكته مي‌گويم. كجايي؟

راستي! موسيقي را با چه سازي مي‌نويسند؟! چند بار مي‌نويسند؟ با چه زباني از آن تشكر مي‌كنند؟...

فكر كن و جوابش را بعداً كه خانه‌هاي كوچه‌ام را كاشتم، در گوش تنة بلندترين درخت آخر كوچه بگو.

No comments: