Thursday, January 10, 2008

اين درس آمار براي من شدة آينة دق. دوباره بدشانسي اوردم. در عرض دو ساعت توي يزد چنان برفي اومد كه همة راه‌ها بسته شد و من نتونستم خودم رو به اصفهان برسونم. اما استاد زبون نفهم و كله‌[...] ما، كه از طريق يكي از بچه‌ها تلفني مي‌خواستم باهاش حرف بزنم، حاضر نشد با من حرف بزنه و همش شونه بالا انداخت كه: برو حذف كن. به من ربطي نداره كه جاده بسته شده. مي‌خواستي زودتر بياي!

با هر بدبختي بود سوار ماشين شدم و توي يخ بندون و سرسره بازي و با احتساب يه لاستيك تركوندن، ساعت 2 بعد از ظهر خودم رو رسوندم دانشگاه (صنعتي اصفهان). استاد كه نبود. با مسئول تحصيلات تكميلي حرف زدم، گفت به طور خاص برات درس رو حذف مي‌كنيم، ترم ديگه مطالعة آزاد بگير، امتحان بده. تا اينجاش مسئله‌اي نيست، اما 300 تومن ديگه ميره تو پاچه‌ام، الكي. بهش گفتم، گفت سعي مي‌كنه با ادارة آموزش دانشگاه صحبت كنه، اما چشمش آب نمي‌خوره كه تخفيفي قائل بشن.

خاطرة خيلي تلخي بود. البته هنوزم هست! بدجوري كينة استادم رو به دل گرفتم؛ اون از لجبازي پارسالش كه الكي منو انداخت، اين هم از امسال. نگار ميگه تقصير خودته، بايد دو روز زودتر مي‌رفتي اصفهان مي‌موندي، بايد مرخصي مي‌گرفتي! بله، اما سينه مالامال درد است...

Monday, January 07, 2008

دختر خالة مينا، سرطان داشت. ديروز ظهر به رحمت خدا رفت. هيچي نمي‌تونم بگم.
به احترامش، به خاطر فرزند خردسالش
سكوت...

يادمه يه وقتي نوشته بودم كه برف آرامش عجيبي داره. برعكس بارون. وقتي بارون مياد همة صداهاي محيط تقويت ميشه، در و ديوار و زمين خيلي بهتر صدا رو برمي‌گردونن. اما برف اينطوري نيست. برف همة صداها رو توي خودش فرو مي‌بره. وقتي برف رو زمين نشسته باشه، خوب كه گوش كني، مي‌بيني كه صداها زود فرو ميرن توي برف. بدون هيچ تلاشي مي‌توني صداي نفس كشيدن خودت رو بشنوي، مي‌توني صداي قدم‌هاي خودت رو بشنوي...

خيلي منتظر اين احساس‌ها بودم. امروز دارمشون. فقط... فقط كاش نگار بود.

كاش تهرون بودم.

روز تولد فروغ خيلي دلم مي‌خواست ظهيرالدوله باشم. خوش به حالش كه الان كه پنجاه ساله از مرگش مي‌گذره، هر سال از تولد تا مرگش برف همة ظهيرالدوله رو سفيد و پاك مي‌كنه و منتظر مهموناي فروغ ميشه. خوش به حالش كه هميشه توي اين حال و هوا همه ميرن سراغش. توي سر در ورودي ظهيرالدوله كه مي‌ايستي، فارغ از افسانه‌هاي نام و ننگ پشت سرت، ظهيرالدوله هنوز همون طوري مونده، پر از فروغ، ملك‌الشعراي بهار، رهي معيري، قمرالملوك وزيري و خيلي‌هاي ديگه. دو سه سال پيش كه براي اولين بار رفتم، همين روزها بود، با ناهيد و علي و توحيد و جلال و يكي دوتاي ديگه كه اسمشون يادم نيست رفته بوديم، خيلي كيف كردم. همون موقع‌ها نوشتم كه آدم توي ظهيرالدوله كه ميره هوس مي‌كنه بميره و ببرنش يه گوشه بي‌نام و سنگ خاكش كنن (من عاشق كنج و گوشه‌هاي ظهيرالدوله‌ام؛ تنهايي‌اش پر از روح است و خدا).

حالا كه يزد داره برف مياد. خوشحالم، اما نگار نيست. اصلاً مثل دوران مجردي‌ام، تنهايي از برف لذت نمي‌برم. نگارم كه نيست، نه عمق كاملي دارم، نه اصلاً سطح. چقدر خوبه كه نگار اينقدر شور داره كه هميشه من رو توي زمان حال نگه مي‌داره. خيلي بهش وابسته شده‌ام؛ خيلي.

كاش الان بود و من از برق چشماش توي برف لذت مي‌بردم...

... هيچي نمي‌تونم بگم. اصلاً نمي‌توني خوشحالي منو تصور كني. به ياد ندارم كه توي اين 10 سالي كه رفت و آمدم به يزد زياد بوده يا اصلاً توي يزد بودم، اينطور برفي اومده باشه. تازه امسال يه قطره آب هم از آسمون نچكيده بود، تا سه روز پيش كه يه بارونكي اومد. از ديشب ساعت 9 هم باد ـ برف شروع شده و بي‌وقفه ادامه داره!

امروز امتحان پايان ترم آمار داشتم؛ اصفهان. ديشب ساعت 11:30 كه رفتم ترمينال راننده و مسئول تعاوني وايساده بودن كنار اتوبوس، مسافرا هم داشتن توي محوطه برف بازي ميكردن!! از راننده پرسيدم امشب نميرين؟ گفت: اگه مردي تو بيا برو! پليس راه رو بسته و نه سواري، نه موتور، نه اتوبوس، نه هيچ موجود زنده و نه هيچ موجود مرده‌اي نمي‌تونن امشب جايي برن. اتوبوسي هم كه از اصفهان اومده با سه ساعت تأخير (يعني زمان سفر دوبرابر) رسيده! برو شيش صبح بيا اگه اوضاع رديف بود ميريم.

با هزار بدبختي و سرسره بازي رسيدم خونه. توي حياط برف اومده بود و زيرش هم يخ زده بود. براي همين نتونستم ماشين رو بذارم توي پاركينگ، ترسيدم توي سراشيبي سر بخوره و بزنم ماشين صابخونه رو لت و پار كنم!

صبح هم كه ديدم اصلاً درِ خونه باز نميشه! به هر بدبختي بود در خونه رو باز كردم و رفتم ديدم كمِ كم 10 سانت برف اومده و هنوز هم ادامه داره. با مصيبت در ماشين رو باز كردم و ماشين رو روشن كردم. ديدم حداقل تكون كه نمي‌تونم بخورم، حداقل بذار ماشين رو روشن كنم كه سيلندرش يخ نزنه. گذاشتم خوب كه گرم شد و آمپر اومد بالا، عين بچة آدم خاموش كردم و رفتم تو خونه! حالا هم ساعت 6:30 صبحه. تلويزيون رو روشن كردم و نشستم منتظر اخبار.

دو تا نگراني دارم. اول اينكه نگار قراره امشب با قطار بياد يزد. با اين كه ايمن‌ترين وسيله است، اما نكتة مهم اينه كه اينجا ايرانه و مثل شتر هيچ چيزش مثل همه كس نيست!

نگراني دومم هم از امتحانمه. ديشب شنيدم كه امتحان امروز سر جاشه و من هيچ جوري نمي‌تونم خودمو برسونم. حالا چي ميشه خدا داند، اما نكته‌اش اينه كه استادمون موجود «سه نقطه»ايه و كلاً دنبال يه بهانه مي‌گرده كه ملت دانشجو (خودفروخته، عامل بيگانه، اراذل و اوباش، روشنفكر نما و جاسوس) رو بچزونه. چه شود...!

فعلاً برف رو عشق است...

Friday, January 04, 2008

Footprints...

In my dream we walked
you and I through the shore.
living footprints by the sea,
and when there was just one,
set of prints in the sand,
that was where you carried me...