Tuesday, June 06, 2017

تو را خیال کردم،
آن گونه که می‌پسندید دلم...

خیالی از جنس روییدن؛
آفرینشِ آنچه که عشق را تاب بیاورد،
ولی خود از پست‌ترین‌ها ساخته شود،
تا خودش را نبیند
و تنها «عشق» متجلی باشد

شوق دیدن این خیال مرا بر انگیخت،
پس ستون پایه‌های چهارگانۀ آفرینش را فرا خواندم،
از هر یک در دیگری رشته‌ای نهادم،
تا چنان در هم آمیزند
همچون رنگ‌ها:
که چون به سرعت از پس هم در قابی از تصویر می‌آیند و می‌روند،
تنها یک رنگ دیده می‌شود؛

این «مایۀ یکرنگی» را بستر ساختم،
نقطۀ پرگار را نقطۀ آغاز قرار دادم،
و عشق آغاز شد...

رقصیدم و چرخیدم،
نوشیدم از این جام،

بیخود شدم از خویش
در گردش این پرگار،

چون ظرف به جان پر شد،
در دیده خیال آمد!

پیمانۀ عشقم شد،
لبریز از آن مستی،

هم عشق و هم آن مستی
باید که در او مانَد

رقصیدم و چرخیدم،
تاجی به سرش آمد

تا در همۀ احوال
عاشق بود این زیبا

لبریز ز من باشد،
لبریز ز من مانَد...

عالم همه کار «دل»
هم تو و هم او، از «دل»

پس این همه را «دل» خواست

پس این همه را «دل» کرد...

Sunday, June 04, 2017

خودم را خواهم کشت
از میانه برخواهم خاست
هر گاه که آمدم و در این میان نشستم
فتنه‌ای برپا شد و خرمنی را سوختم...

غروب خواهم کرد،

خودم را خواهم کشت

Thursday, June 01, 2017

آیا ما دراین زندگی رها شده‌ایم؟



انسان مسافری است در پهنهء دنیاهای گوناگون و شکل‌های مختلفِ «زیستن». به تجربه‌اندوزی مشغول است و سفرش، تند و کند، همیشه ادامه دارد.

انسان همیشه در حال یاد گرفتن چیز جدیدی است. حتی زمانی که خودش را در سکون مطلق می‌یابد، در واقع دارد «مفهوم سکون مطلق» را فرا می‌گیرد و تجربه می‌کند که «بودن در سکون مطلق» و بعدتر: «ماندن در سکون مطلق» چیست.

تجربه کردن، هیچگاه کار راحتی نبوده است و این همان بار امانتی است که تنها «دیوانه» باید باشی تا به دوش کشیدنش را بپذیری.

در هر تجربه‌ای یک «مردن» و یک «دوباره زنده شدن» است؛ و در هر تجربه‌ای انسان ناگزیر است از پیمودن آن ««فاصلهء بس دشوار میان «مردن» و «دوباره زنده شدن»؛ برزخی که هر چه از «مردن» فاصله می‌گیری و به «تولد دوباره» نزدیک می‌شوی، فشارش بیشتر می‌شود و لحظه‌هایش چون فاصلهء ازل تا ابد طولانی‌اند و طولانی‌اند و طولانی...»»

اما این میانه حلقه‌ای هست، پنهان از دیدگان ولی در درون انسان!

آدمی هیچگاه در تجربهء زندگی‌اش ـ چه در این دنیا، چه در تمام سطوح و دنیاهای دیگر ـ رها نشده است.

انسان برای فهمیدن از راه کسب تجربه و آمیختن آن با «منبع بیکران اندیشه» به این دنیا آمده است، و هیچ آموزشی «بی‌پایش Unsupervised» به حال خود رها نمی‌شود.

هم «او» که انسان را به این دنیا هبوط داد، می‌دانست و می‌داند که تجربه‌ها طعم‌های گونه‌گون دارند و هر چه بزرگ‌تر و عمیق‌تر باشند، طعمشان هم غلیظ‌تر است. هم «او» می‌داند که انسان تنها زمانی به راستی خوشبخت است که در مرز تعادل حرکت می‌کند؛ نه تلخی زیاد را تاب می‌آورد، نه شیرینی زیاد را.

«او» مراقب است که انسان در میانه بماند. فقط گاهی چشیدن تلخی و شیرینی زیاد کمک می‌کند تا عمق لذت و شادیِ بودن در «میانه» را تجربه کنیم. مراقب است تا فاصلهء «مردن» پس از هر تجربه و «دوباره زنده شدن» برای یک تجربهء جدید را حتماً طی کنیم.

و «او» به انسان چیزی داده که بستر ارتباطش در تمام لحظات این سفر ازلی و ابدی با «او»ست:

یقین به اینکه «او هست» و «فقط او هست»؛ از همیشه تا دوباره...

تجربه‌های شکست گاهی آنقدر قوی می‌شوند که مثل موجی سهمگین همة وجودمان را درمی‌نوردند و خرابه‌ای بر جا می‌گذارند که باید از نو ساخت.
آنها که در برابر تجربه‌های شکستشان تسلیم می‌شوند، هر روز و هر ساعت خود را به خاطر آنچه موجب شکست شد، نه سرزنش، که محاکمه می‌کنند و به دار می‌آویزند. این محاکمه‌های روزانه و ساعت به ساعت دیگر رمقی برای دوباره برخاستن نمی‌گذارد؛ رها می‌شویم در وسط معرکه و به هر طرف افتان و خیزان می‌رویم و سوگواری می‌کنیم، تا دادگاه بعدی!
وقتی به افراد موفق نگاه می‌کنیم، انبوهی از شکست‌های کوچک و بزرگ در نگاه و گفتار و سابقة عملکردشان به چشم می‌آید. برخی از آنها تجربه‌هایی از شکست دارند که حتی تصور تاب آوردنش برای یک انسان، حقیقتاً تلخ و تکان دهنده است.
اما آنها خود را شکست خورده نمی‌دانند. در واقع شکست خورده هم نیستند. هر بار که با یک تجربة شکست روبرو می‌شوند، برمی‌خیزند و خودشان را می‌تکانند و می‌گویند: این «پروژه» شکست خورد، من شکست نخوردم!

این صدای «او» است که با آنها سخن می‌گوید. پس: ادامه می‌دهند...

سرگردانی‌های ما از آنجا می‌آیند که تکلیف ما با خودمان معلوم نیست. در درونمان جنگ برپا می‌کنیم و هر بار ناچاریم طرف یکی را بگیریم؛ چون هر دو خودمان هستیم! دائماً در جبهه در رفت و آمدیم و خودمان هم نمی‌دانیم می‌خواهیم سرانجام این نبرد را کدام طرف ببرد؟ از شکست هیچ‌یک خوشحال نمی‌شویم و از رنج ناشی از پایان نبرد فرار می‌کنیم.
این بازی دو سر باخت را خودمان راه انداخته‌ایم. اما نمی‌خواهیم بپذیریم. چون شجاعت را به زندان ترس افکنده و ترس را حاکم کرده‌ایم. ترس همیشه بازی‌هایش بی چون و چرا «دو سر باخت» است. شجاعت همیشه به ما این فرصت را می‌دهد که تا یک قدمی باخت، برد را رقم بزنیم. آنچه در ثانیه‌های پایانی یک مبارزة کشتی می‌تواند رخ بدهد، آنچه در وقت اضافة یک مسابقة فوتبال می‌توان رقم بخورد، نوشته شدن یک برگ جدید در تاریخ است، که برای همیشه تازه و ماندگار است.
شجاعت، روی عملگرای «امید» است. در دقیقه‌ها و ثانیه‌های پایانی، امید و شهامت، یاری‌گر اندیشه و بازوان ما هستند برای برگرداندن ورق، برای همیشه

ترس‌هایت را مخفی نکن. ترس خودش هم از برملا شدن می‌ترسد! رسوایش که کردی، ترکت می‌کند، بازی دو سر باخت در جلوی چشمانت محو می‌شود و سرگردانی‌ات را دیگر نخواهی یافت!

Wednesday, April 05, 2017

تنها بودن با خالی بودن فرق داره...
آدم اگه توش پر باشه، تنهایی آزار دهنده که نیست، تازه کیف هم میده.
اما اگه توی آدم خالی باشه، وسط یه لشکر دوست و رفیق و آشنا هم که باشه، سرگردان و آواره و درمانده است.
خودت رو پر کن و پر بمون
ظرفت رو بزرگتر کن و
دوباره خودت رو پر کن و باز پر بمون

تنهایی با خالی بودن فرق داره...

Thursday, March 23, 2017

کسانی هستند
که هیچ وقت بر یادشان غبار روزگار نمی نشیند،

صد سال هم که بگذرد،
صدهزار فرسنگ هم که دور باشند،
انگار چند دقیقه نیست هنوز،
که رویشان را بوسیده ای و برایشان دست تکان داده ای!

دلت میخواهد ساعتها بنشینی و تماشایشان کنی،
هر کاری بکنند،
هر جور که باشند،
نزدیک یا دور،
فرقی نمیکند؛
چشمت که به رخسارشان می افتد،
دهانت باز میماند
و گوشهایت بسته،
خیره می مانی

کسانی هستند،
که عجیب تر و تازه میمانند در آدم!
عجیب جایشان برای همیشه بر صفحهء اولت ماندگار است،


عجیب دوست داشتنی اند...!