انسان مسافری است در
پهنهء دنیاهای گوناگون و شکلهای مختلفِ «زیستن». به تجربهاندوزی مشغول است و سفرش،
تند و کند، همیشه ادامه دارد.
انسان همیشه در حال
یاد گرفتن چیز جدیدی است. حتی زمانی که خودش را در سکون مطلق مییابد، در واقع دارد
«مفهوم سکون مطلق» را فرا میگیرد و تجربه میکند که «بودن در سکون مطلق» و بعدتر:
«ماندن در سکون مطلق» چیست.
تجربه کردن، هیچگاه
کار راحتی نبوده است و این همان بار امانتی است که تنها «دیوانه» باید باشی تا به دوش
کشیدنش را بپذیری.
در هر تجربهای یک
«مردن» و یک «دوباره زنده شدن» است؛ و در هر تجربهای انسان ناگزیر است از پیمودن آن
««فاصلهء بس دشوار میان «مردن» و «دوباره زنده شدن»؛ برزخی که هر چه از «مردن» فاصله
میگیری و به «تولد دوباره» نزدیک میشوی، فشارش بیشتر میشود و لحظههایش چون فاصلهء
ازل تا ابد طولانیاند و طولانیاند و طولانی...»»
اما این میانه حلقهای
هست، پنهان از دیدگان ولی در درون انسان!
آدمی هیچگاه در تجربهء
زندگیاش ـ چه در این دنیا، چه در تمام سطوح و دنیاهای دیگر ـ رها نشده است.
انسان برای فهمیدن از
راه کسب تجربه و آمیختن آن با «منبع بیکران اندیشه» به این دنیا آمده است، و هیچ آموزشی
«بیپایش – Unsupervised» به حال خود رها نمیشود.
هم «او» که انسان را
به این دنیا هبوط داد، میدانست و میداند که تجربهها طعمهای گونهگون دارند و هر
چه بزرگتر و عمیقتر باشند، طعمشان هم غلیظتر است. هم «او» میداند که انسان تنها
زمانی به راستی خوشبخت است که در مرز تعادل حرکت میکند؛ نه تلخی زیاد را تاب میآورد،
نه شیرینی زیاد را.
«او» مراقب است که
انسان در میانه بماند. فقط گاهی چشیدن تلخی و شیرینی زیاد کمک میکند تا عمق لذت و
شادیِ بودن در «میانه» را تجربه کنیم. مراقب است تا فاصلهء «مردن» پس از هر تجربه و
«دوباره زنده شدن» برای یک تجربهء جدید را حتماً طی کنیم.
و «او» به انسان چیزی
داده که بستر ارتباطش در تمام لحظات این سفر ازلی و ابدی با «او»ست:
یقین به اینکه «او هست»
و «فقط او هست»؛ از همیشه تا دوباره...
No comments:
Post a Comment