تو را خیال کردم،
آن گونه که میپسندید دلم...
خیالی از جنس روییدن؛
آفرینشِ آنچه که عشق را تاب بیاورد،
ولی خود از پستترینها ساخته شود،
تا خودش را نبیند
و تنها «عشق» متجلی باشد
شوق دیدن این خیال مرا بر انگیخت،
پس ستون پایههای چهارگانۀ آفرینش را فرا خواندم،
از هر یک در دیگری رشتهای نهادم،
تا چنان در هم آمیزند
همچون رنگها:
که چون به سرعت از پس هم در قابی از تصویر میآیند
و میروند،
تنها یک رنگ دیده میشود؛
این «مایۀ یکرنگی» را بستر ساختم،
نقطۀ پرگار را نقطۀ آغاز قرار دادم،
و عشق آغاز شد...
رقصیدم و چرخیدم،
نوشیدم از این جام،
بیخود شدم از خویش
در گردش این پرگار،
چون ظرف به جان پر شد،
در دیده خیال آمد!
پیمانۀ عشقم شد،
لبریز از آن مستی،
هم عشق و هم آن مستی
باید که در او مانَد
رقصیدم و چرخیدم،
تاجی به سرش آمد
تا در همۀ احوال
عاشق بود این زیبا
لبریز ز من باشد،
لبریز ز من مانَد...
عالم همه کار «دل»
هم تو و هم او، از «دل»
پس این همه را «دل» خواست
پس این همه را «دل» کرد...