تجربههای شکست گاهی آنقدر قوی میشوند که مثل
موجی سهمگین همة وجودمان را درمینوردند و خرابهای بر جا میگذارند که باید از نو
ساخت.
آنها که در برابر تجربههای شکستشان تسلیم میشوند،
هر روز و هر ساعت خود را به خاطر آنچه موجب شکست شد، نه سرزنش، که محاکمه میکنند
و به دار میآویزند. این محاکمههای روزانه و ساعت به ساعت دیگر رمقی برای دوباره
برخاستن نمیگذارد؛ رها میشویم در وسط معرکه و به هر طرف افتان و خیزان میرویم و
سوگواری میکنیم، تا دادگاه بعدی!
وقتی به افراد موفق نگاه میکنیم، انبوهی از شکستهای
کوچک و بزرگ در نگاه و گفتار و سابقة عملکردشان به چشم میآید. برخی از آنها تجربههایی
از شکست دارند که حتی تصور تاب آوردنش برای یک انسان، حقیقتاً تلخ و تکان دهنده
است.
اما آنها خود را شکست خورده نمیدانند. در واقع
شکست خورده هم نیستند. هر بار که با یک تجربة شکست روبرو میشوند، برمیخیزند و
خودشان را میتکانند و میگویند: این «پروژه» شکست خورد، من شکست نخوردم!
این صدای «او» است
که با آنها سخن میگوید. پس: ادامه میدهند...
No comments:
Post a Comment