Friday, September 16, 2005

سفر


حسي غريب و گمنام مي‌خوانَدم، مثل همان که "سهراب" را مي‌خواند: "دورها آواييست که مرا مي‌خواند..."

کوله‌بار سفر را بارها بسته‌ام، پاي در راه نهاده‌ام اما دريغ از گامي حرکت!

چيست اين ريشه‌هاي در خاک، اين زنجيرهاي نامرئي که مرا اينچنين پاي بسته و اسير، چشم به راه رهايي نشانده است؟... آهنگ عبور کاروان و بانگ جرس را شنيده‌ام و باز ايستاده‌ام...

بارها با من سخن گفتي از شوق سفر. از طعم شيرين عبور از جاده‌هاي باران خورده و پاييزي خاطرات تا کوچه باغ‌هاي عطرآگين آرزوهاي دور. از لذت دويدن در خنکاي سپيده دمِ اميد تا گوش سپردن به صداي تُرد رويش عشق و ديدن طلوع گرم واژه‌هاي مهر از افق آبي ِاحساس... همه را با من گفته‌اي؛ مي‌دانم؛ مي‌دانم زيباست رؤياي سفر... خيال رفتن نيز برايم دلنشين است اما کو پاي سفرم؟

نيستي ببيني بال و پر خيالم شکسته است که من به رؤيايي قانع بودم!!

Tuesday, September 13, 2005

Summer Night...


شب گرم و دمکرده تابستان! ثانيه هاي کند و تنبل از گذار لحظه ها؛ ساز ناکوک جيرجيرکها و عطر محبوبه شب که سوار بر بال نسيمي کوچک، گاه گاه هواي سنگين را جاني تازه مي‌بخشد. اگر اين آسمان دلگرفته بگذارد، چشمانت به ديدار ستاره اي ميهمان خواهد شد. شبهاي تابستان فرصت يادکردن، انديشيدن، شايد هم شمردن روزها تا رسيدن پاييز، همان پاييز که بوي کتاب و درس و نيمکت کلاس را با خود مياورد و جواني را... همان پاييز خيس و رنگارنگ، موعد جدا شدن و دل کندن برگ از درخت اما برگ از درخت خسته ميشود وگرنه پاييز يک بهانه است.