Saturday, July 23, 2005

Leaving moment


با تو مي گويم از آغاز از پايان،از غم و شاديها؛

از بهاري که گذشت و دي شد،

از گلي که نشکفته پرپر شد؛

با تو اما بارها سخن از لحظه رفتن، شوق ماندن؛

سخن از بغض فروخوردة خود و آن دلِ تنگ که سر بر در زندان ابد ميکوبد،

من چه بسيار سخن ها گفتم!

با تو از هرچه که گفتم رنگ خاکستري اي بيش نبود؛ ميدانم...گله از تلخي ايام غم و محنت دوران، ثمني بيش نخواهد ارزيد...عادت ديرين است!؟

باز هم

با تو سخن خواهم گفت

از شب مهتابي، از گل ياس سپيد ايوان،

از بهاري که ز پي ميايد و شکوفا شدن غنچه اميد به دشت دلها؛

آري..با تو از آزادي، عشق و لبخند و اميد؛ با تو از هرچه بخواهي سخن خواهم گفت،

اين دلِ تنگ اگر بگذارد!..

No One


Thursday, July 14, 2005

فصل جديد

فصل جديدي گشوده مي‌شود.

از پس هر حادثه،

لَختي را در بهت مي‌ماني،

لختي را در كرختي (شايد)،

به "بي‌چاره" مي‌رسي،

و با دستي سرد از ماندن در كرختي،

سنگين‌ترين برگ‌هاي دفتر را ورق مي‌زني

با مرارتي كه انرژي مي‌طلبد،

و تو با همه‌ات آن را به دوش مي‌كشي،

فصل جديد گشوده مي‌شود:

حادثه‌اي ديگر،

اما خودت مي‌آفريني‌اش

تا ذهنيتي واقعي را تجربه كني،

بي آن كه از پس حادثه چيزي بداني...

هر كجا كه باشي

صبر كن،

وقتي دستت سرد شد،

ايمان بياور كه فصل سرد آغاز شده

و بايد برگي از ردة سنگين‌ترينها

ورق بخورد...

White Winter Snow