Tuesday, December 27, 2005

بي عنوان


در امتداد جادة پر درخت، زير نم‌نمِ زرد و نارنجيِ برگها، انتهاي راه را مي‌پايم،

به شوق ديدارت.

هر چه در توان داشتم، در راه كردم و پيشِ گام‌هايم نهادم كه مرا به ديدار، ديدارِ تو، برسانند...

كه بگويم و بگريم،

مگر اندوه "سال‌هاي رفته"،

قدري سبکتر شود.

از حرف‌هاي ناگفته‌ام مپرس که از عدد ستارگان آسمان هم فراتر است،

به اندازة تمام نبودن‌هاي تو،

به اندازة تمام تنهايي‌ها و بي‌همزباني‌هاي من...

ساز ناکوک کلاغ‌ها در همهمة باد مي‌پيچد و درد تنهايي و غربت است که بر وجودم چنگ مي‌اندازد.

انتظاري هميشگي، موسيقيِ درد را مي‌نويسد،

مي‌بيني؟ انگار اينقدرها هم تنها نبوده‌ام!

انتظار با من است...

از بهار به راه افتاده ام ، تا در به ياد ماندني‌ترين پاييز به تو برسم!

چيزي نمي‌خواهم؛

تنها مجالي براي جاري کردن واژه‌ها،

پس زدن پرده از ناگفته‌ها،

و شنيدن کلامي از تو؛

...........................................................................
حتي اگر گويي: شد خزان گلشن آشنايي



از: هيچكس (آبجي)

ستاره بخت


مي‌انديشم، به جوابي براي سؤال سرنوشتم. کدام ستارة شوم رقم زد اين سياهِ يلدا را؟ وين همه سؤال را؟

کجايي اي روشنايي ناپاک؟ جواب ده اي بخت!

با چشماني غريب، شعله ور ميان هزار توي اين شب، پي‌اش مي‌گردم؛ كه جوابي بگيرم...

آي! سياهْ قلبِ روشن کجايي؟ گلاية سر مي‌کند اين دل، اين به خون نشستة يلدا،

که بازياب مرا!

... و من

بي‌اعتنا،

چون مجنونِ به زنجير کشيده،

با نگاهي خيره و هزار تو،

باز داغ سؤالي مي‌نشانم بر جبينش، که من خالي‌ام از جواب و علامت بزرگ آخرِ خط بودن:

اينجا چرايي و اينجا که رايي؟!

از: گل سرخ

Ointment...


مرهم

کجا مي‌توان نهاد

اين کوله بار سنگين سرنوشت را؟

کجا مي‌توان قد راست کرد و نفسي تازه نمود،

زير آسمانِ با هم بودن؟

مرهمي مي‌خواهد اين کهنه زخم،

نشتري براي اين چرکينِ آماس کرده بايد؛

شايد سر باز کند اين تنهايي درون..

تيزيِ تند عشق کجاست؟

نشتري...

تن،

رنجور،

خسته از ناهمواريها؛

دست،

ناتوان؛

پا،

فرسوده؛

ديگر خروش دف نيز به وجد نمي‌آرد،

اين کهنه جامه را؛

وين زخمه‌ها که بر تن رنجور ساز فرو مي‌آيد،

دمي آرام نمي‌کند روح خسته را؛

مرهمي...

نشتري...

از: گل سرخ