Tuesday, December 27, 2005

بي عنوان


در امتداد جادة پر درخت، زير نم‌نمِ زرد و نارنجيِ برگها، انتهاي راه را مي‌پايم،

به شوق ديدارت.

هر چه در توان داشتم، در راه كردم و پيشِ گام‌هايم نهادم كه مرا به ديدار، ديدارِ تو، برسانند...

كه بگويم و بگريم،

مگر اندوه "سال‌هاي رفته"،

قدري سبکتر شود.

از حرف‌هاي ناگفته‌ام مپرس که از عدد ستارگان آسمان هم فراتر است،

به اندازة تمام نبودن‌هاي تو،

به اندازة تمام تنهايي‌ها و بي‌همزباني‌هاي من...

ساز ناکوک کلاغ‌ها در همهمة باد مي‌پيچد و درد تنهايي و غربت است که بر وجودم چنگ مي‌اندازد.

انتظاري هميشگي، موسيقيِ درد را مي‌نويسد،

مي‌بيني؟ انگار اينقدرها هم تنها نبوده‌ام!

انتظار با من است...

از بهار به راه افتاده ام ، تا در به ياد ماندني‌ترين پاييز به تو برسم!

چيزي نمي‌خواهم؛

تنها مجالي براي جاري کردن واژه‌ها،

پس زدن پرده از ناگفته‌ها،

و شنيدن کلامي از تو؛

...........................................................................
حتي اگر گويي: شد خزان گلشن آشنايي



از: هيچكس (آبجي)

2 comments:

Anonymous said...

salam. besiar ziaba bood. sale no mobarak bashe... didar dar poste badi.

Anonymous said...

سلام و . . . بسيار زيبا بود
روحم تازه شد
قلمتان استوار و روحتان اميدوار!