كاش تهرون بودم.
روز تولد فروغ خيلي دلم ميخواست ظهيرالدوله باشم. خوش به حالش كه الان كه پنجاه ساله از مرگش ميگذره، هر سال از تولد تا مرگش برف همة ظهيرالدوله رو سفيد و پاك ميكنه و منتظر مهموناي فروغ ميشه. خوش به حالش كه هميشه توي اين حال و هوا همه ميرن سراغش. توي سر در ورودي ظهيرالدوله كه ميايستي، فارغ از افسانههاي نام و ننگ پشت سرت، ظهيرالدوله هنوز همون طوري مونده، پر از فروغ، ملكالشعراي بهار، رهي معيري، قمرالملوك وزيري و خيليهاي ديگه. دو سه سال پيش كه براي اولين بار رفتم، همين روزها بود، با ناهيد و علي و توحيد و جلال و يكي دوتاي ديگه كه اسمشون يادم نيست رفته بوديم، خيلي كيف كردم. همون موقعها نوشتم كه آدم توي ظهيرالدوله كه ميره هوس ميكنه بميره و ببرنش يه گوشه بينام و سنگ خاكش كنن (من عاشق كنج و گوشههاي ظهيرالدولهام؛ تنهايياش پر از روح است و خدا).
حالا كه يزد داره برف مياد. خوشحالم، اما نگار نيست. اصلاً مثل دوران مجرديام، تنهايي از برف لذت نميبرم. نگارم كه نيست، نه عمق كاملي دارم، نه اصلاً سطح. چقدر خوبه كه نگار اينقدر شور داره كه هميشه من رو توي زمان حال نگه ميداره. خيلي بهش وابسته شدهام؛ خيلي.
No comments:
Post a Comment