تارهاي سپيد، لا به لاي موهاي سرم جا خوش کردهاند؛ فکر ميکنم وقتي تمام يا بيشتر اين تارها سفيد باشد...
آن وقت... پيري!؟
موسم غريبي است؛
گاهِ رفتن و کوچ! توانِ از کف رفته، کج خلقي و بهانه جويي، دلتنگي و علقههايي که نميخواهي رهايشان کني و بروي!
کودک شدنِ دوباره، کودکي که ديگر هيچکس حوصلهاش را ندارد، وقتي دعايي بدرقهمان ميکنند، ميخواهند که پير شويم. من ميگويم نميخواهم؛ فکر اينکه هر لحظه منتظر واپسين لحظات باشم آزارم ميدهد. خود را به وعدههاي آن جهاني دلخوش ميسازم، اما چه سود؟
در لحظة رفتن، نگاهم به اينجاست: به اين خاک، به اين آسمان و به دوستان و آشنايان...
به که بايد گفت پيري را نميخواهم؟ من جدايي را نميخواهم!
No One
No comments:
Post a Comment