آدم وقتی حرفی برای گفتن ندارد، نمیتواند چیزی
بنویسد. حرفهایی که برای نگفتن هستند، نوشته هم نمیشوند. نوشتن همان گفتن است.
فرقش این است که حرفهایت را بیرون میریزی و میگذاری جلوی خودت، پیش از همه.
دیگران را نمیدانم. اما خودم هر وقت هر چه نوشتهام،
بارها و بارها دوباره خواندهام و هر بار لازم دیدهام که چیزی اصلاح شود.
دیدهای که گاهی حال آدم از بعضی چیزها که مینویسد
به هم میخورد؟ حرفهای ما هم همینطورند. بعضی حرفهایمان تهوعآورند. اما خودمان
این را نمیفهمیم. بعضی حرفهایمان هم در ردیف ماندگارترینها و اثرگذارترینها؛
اما این را هم خودمان نمیفهمیم.
نوشتن به نویسنده کمک میکند که دیگر خیلی از حرفها
را نزند. کمک میکند که حرفهایی بزند و جوری حرف بزند که دوست دارد آنها را در
نوشتهای از خودش بخواند. کمک میکند که جوری حرف بزند که بتواند به خودش بگوید به
این حرفهایی که زدهای نگاه کن؛ ببین چه حسی داری
نوشتن برای من که راه و رسم شعر گفتن نمیدانم،
صورتی از تاباندن آنچه در درونم میتابد است. همچنان که سالها پیش وقتی در نقش
مشاور مدیریت با مشتریانم حرف میزدم، حرفهایی میزدم که در درونم تابیدن میگرفت.
بعضی از حرفها برای خودم هم تازگی داشت. بی هیچ منبع و سرچشمة ظاهری، از پس پرده
میآمد. خودم از خودم یاد میگرفتم! هر چه میآمد میریختم بیرون و همین باعث شد
که پرتوها زیادتر و زیادتر شوند و درونم روشنتر و روشنتر شود.
حالا سه سال و سه ماه است که نگفتهام و آنچه
آمده ـ اگر چیزی آمده باشد ـ فروخورده شده است.
میخواهم دوباره بشکفم.
مینویسم که بشکفم...
جمعه ـ 11 نوامبر 2016
No comments:
Post a Comment