روزهاي من است.
برف، اما فقط توي كوچه و خيابان بالاي شهر، بيامان ميبارد.
خدا با من دوست شده...
عزيز دلم!
اي كاش بودي!
ميدانم كه برف را خيلي دوست داري!
اگر بودي ميرفتيم زير برف و بازي ميكرديم،
مثل روزهاي بچگي، اما با عشق جواني!
(چه زيباست اين؛ صفاي بچگي و عشق جواني!)
توي برف ميبوسيدمت،
در آغوشت ميگرفتم،
از كسي خجالت نميكشيديم،
همه آنقدر به تماشاي برف رفتهاند،
كه كسي از ما قبالة ازدواج نميخواست!
به همه نشان ميدادم كه چه قدر دوستت دارم!
دستانت را ميبوسيدم!
و دوباره، تنگ، در آغوشت ميگرفتم!
و سفت و محكم ميبوسيدمت!
عشق گرممان را دور گلولههاي برف ميپيچيديم،
و به طرف هم پرت ميكرديم،
با هم ميخنديديم،
با هم گريه ميكرديم،
از خوشبختيِ زير برف،
كه خدا به ما داده!
لبهايت را با همة توان لبهايم ميگرفتم!
و ميبوسيدمت!
دستانمان را به هم ميداديم و زير برف راه ميرفتيم،
آنقدر ميرفتيم كه توي باريدن گم شويم،
تا آنجا، همة كلامهاي عاشقانه و دوست داشتني را،
در گوشت نجوا ميكردم!
اما تو نيستي!
و همة اينها، در سكوت برف فرو ميرود،
و سرماي برف،
مرا از پاي در ميآورد...
White Winter Snow
No comments:
Post a Comment