Friday, February 11, 2005

Bahman, 22nd.

امروز 22 بهمن است. و مثل هر سال همان حس عجيب و غريب آمده به سراغم.

ياد آنهايي مي‌افتم كه براي ما رفتند و واقعاً نتوانسته بودند جور ظالم را برتابند.

و چه قدر تعدادشان كم بود

ياد آنهايي مي‌افتم كه محروميت را زندگي كردند و آنهايي كه نعمت مادي دنيا مشغولشان نكرد و از مسير و رسالتشان باز نداشت؛

و اين روزها كه كهولت نمي‌گذارد پا به پاي گذار دنيا جاري شوند،

محرومند از آزاد زيستن، و آزادگي...

ياد آنهايي مي‌افتم كه،

نه به خاطر اين كه تظاهرات كيف دارد،

نه به خاطر اين كه شاه ديگر بسش است و دارد رودل مي‌كند،

نه به خاطر اين كه حالا بگذاريم اين آخوندها هم چند صباحي دلشان به حكومت خوش باشد،

نه به خاطر اين كه اگر آخوندها بيايند، فرشته درآيد و اسلام حاكم مي‌شود،

نه به خاطر اين كه امام را دوست داشتند،

نه به خاطر اين كه جو گرفته بودشان،

نه به خاطر اين كه فكر مي‌كردند دارند دست انگليس را از ايران كوتاه مي‌كنند،

نه به خاطر اين كه همينطوري براي تنوع و تفريح بيايند توي خيابان و راه بروند،

نه به خاطر اين كه مي‌خواستند بعدها به جايي برسند و ريش و يقة سفيد را نردبان كنند و از مردم بالا بروند،

نه به خاطر اين كه حزبشان از آنها خواسته بود،

و نه به هيچ خاطر ديگر،

جز آن كه بخواهند

كژي‌ها و كاستي‌ها را

نامردمي‌ها و نامردي‌ها را

سستي‌ها و وابستگي‌ها را

غلط‌ها را

ناشايستگي‌ها را

بي‌انصافي‌ها را

دروغ‌ها را

بدگماني‌ها را

كج‌فهمي‌ها را

و شناخت‌هاي نادرست را

راست كنند؛

صاف كنند؛

و درست بسازند؛

هستي‌شان را كف دستشان گذاشتند و گذشتند،

و حالا،

آنها كه مانده‌اند،

آن را برد باد رفته مي‌بينند،

و كار را، و حال را، از آن كه بود، بدتر؛

مو به تنم راست مي‌شود و دلم لبريز از اشك...

و حالا مي‌فهمم كه علي(ع) از دست امت محمد(ص) چه كشيد،

و فاطمه(س) از چه روي بر سر مزار حمزه مي‌رفت و مي‌گريست،

و حسن(ع) چرا با مجسمة كفر و نفاق صلح كرد،

و سر حسين(ع) را كدام‌ها بريدند...

و اين روزها نداي انتظار م‌ح‌م‌د (مهدي(ع)) را سر مي‌دهند

و دعاي فرج مي‌خوانند

و لباس احرام مي‌پوشند

بين صفا و مروه مي‌دوند (و حواسشان فقط به اين است كه كي به آنطرف مي‌رسند!)

و بر سر خواندن دو ركعت نمازِ بي‌توجه و با تأكيد بر «ولاالضالين»اش در حجر اسماعيل

به جان هم مي‌پرند...

اين‌ها را كه مي‌بينم،

از صبر خدا لجم مي‌گيرد،

و از خودم متنفر مي‌شوم

كه چرا چيزهاي ديگر مرا مي‌فريبد

و از نداشتنشان حس حسرت پيدا مي‌كنم،

و از داشتنشان حس افتخار!

نفرين بر لحظه‌هاي آكنده از بي‌غيرتي و بي‌وفايي!

نابود باد آن عمر پر از تظاهر پوچ و خالي از معرفت!

White Winter Snow

No comments: