خانهاي قديمي و مخروبه در كوچه پس كوچههاي تاريك و خاكستري. همان جاها كه انگار زندگي از آن رخت بر بسته. از در به حياط بزرگي وارد ميشوم كه باغچههايش خشك و خاليست و يك حوض شكستة خالي ميان آن، دست بر ريش سپيد و صورت پر ترك خود ميكشد و نگاهي سرسري به من مياندازد. پنجرههاي اتاقها رو به حياط است اما تاريك و خاموش. پنجرههايي كه در حسرت عبور يا حضور اميد و زندگي، عمري را به حياط چشم دوختهاند.
آدمهاي با لباسهاي بلند سپيد و روسريهاي سپيد با چهرههايي سپيدتر از لباسهايشان در گوشه و كنار حياط نشستهاند. منتظرند، اما منتظر چه؟ چهرههايي چنين بيفروغ و خسته منتظر چه هستند؟ چرا هميشه منتظرند؟
از كنارشان سريع رد ميشوم تا اسير نگاهشان نشوم. اما از خودم متنفر ميشوم.
دختركي از همان سپيد پوشان از پشت سر صدايم ميكند. به سمت او برميگردم. با چهرهاي به رنگ مهتاب و چشماني كه فروغي از زندگي در ته آن سوسو ميزند؛ لبخند بيجاني بر لبان رنگ پريدهاش نشسته و در حالي كه سيب سرخ رنگي به من ميدهد آرام ميگويد: سفر نزديك است...
با اشتياقي كه نميدانم از كجا ميآيد به او ميگويم:
من نيز خواهم آمد!
هيچكس
No comments:
Post a Comment