Tuesday, December 27, 2005

بي عنوان


در امتداد جادة پر درخت، زير نم‌نمِ زرد و نارنجيِ برگها، انتهاي راه را مي‌پايم،

به شوق ديدارت.

هر چه در توان داشتم، در راه كردم و پيشِ گام‌هايم نهادم كه مرا به ديدار، ديدارِ تو، برسانند...

كه بگويم و بگريم،

مگر اندوه "سال‌هاي رفته"،

قدري سبکتر شود.

از حرف‌هاي ناگفته‌ام مپرس که از عدد ستارگان آسمان هم فراتر است،

به اندازة تمام نبودن‌هاي تو،

به اندازة تمام تنهايي‌ها و بي‌همزباني‌هاي من...

ساز ناکوک کلاغ‌ها در همهمة باد مي‌پيچد و درد تنهايي و غربت است که بر وجودم چنگ مي‌اندازد.

انتظاري هميشگي، موسيقيِ درد را مي‌نويسد،

مي‌بيني؟ انگار اينقدرها هم تنها نبوده‌ام!

انتظار با من است...

از بهار به راه افتاده ام ، تا در به ياد ماندني‌ترين پاييز به تو برسم!

چيزي نمي‌خواهم؛

تنها مجالي براي جاري کردن واژه‌ها،

پس زدن پرده از ناگفته‌ها،

و شنيدن کلامي از تو؛

...........................................................................
حتي اگر گويي: شد خزان گلشن آشنايي



از: هيچكس (آبجي)

ستاره بخت


مي‌انديشم، به جوابي براي سؤال سرنوشتم. کدام ستارة شوم رقم زد اين سياهِ يلدا را؟ وين همه سؤال را؟

کجايي اي روشنايي ناپاک؟ جواب ده اي بخت!

با چشماني غريب، شعله ور ميان هزار توي اين شب، پي‌اش مي‌گردم؛ كه جوابي بگيرم...

آي! سياهْ قلبِ روشن کجايي؟ گلاية سر مي‌کند اين دل، اين به خون نشستة يلدا،

که بازياب مرا!

... و من

بي‌اعتنا،

چون مجنونِ به زنجير کشيده،

با نگاهي خيره و هزار تو،

باز داغ سؤالي مي‌نشانم بر جبينش، که من خالي‌ام از جواب و علامت بزرگ آخرِ خط بودن:

اينجا چرايي و اينجا که رايي؟!

از: گل سرخ

Ointment...


مرهم

کجا مي‌توان نهاد

اين کوله بار سنگين سرنوشت را؟

کجا مي‌توان قد راست کرد و نفسي تازه نمود،

زير آسمانِ با هم بودن؟

مرهمي مي‌خواهد اين کهنه زخم،

نشتري براي اين چرکينِ آماس کرده بايد؛

شايد سر باز کند اين تنهايي درون..

تيزيِ تند عشق کجاست؟

نشتري...

تن،

رنجور،

خسته از ناهمواريها؛

دست،

ناتوان؛

پا،

فرسوده؛

ديگر خروش دف نيز به وجد نمي‌آرد،

اين کهنه جامه را؛

وين زخمه‌ها که بر تن رنجور ساز فرو مي‌آيد،

دمي آرام نمي‌کند روح خسته را؛

مرهمي...

نشتري...

از: گل سرخ

Monday, November 28, 2005

دلي دارم، دلي بي‌تاب ديدار


نه ديگه اين واسه ما دل نمي‌شه

نه ديگه اين واسه ما دل نمي‌شه

هر چي من بهش نصيحت مي‌كنم،

كه بابا آدم عاقل آخه عاشق نمي‌شه!

ميگه: يا اسم آدم دل نمي‌شه،

يا اگه شد،

ديگه عاقل نمي‌شه!

بهش ميگم: جون دلم!

اين همه دل توي دنياس! چرا،

يه كدوم مثل دل خراب صاب مردة من

خام يه خيال باطل نمي‌شه؟

چرا از اين همه دل،

يه كدوم مثل تو ديوونة زنجيري نيست؟

يه كدوم صبح تا غروب

تو كوچه ول نمي‌شه؟!

ميگه: يك دل مگه از فولاده؟

كه تو اين دور و زمونه

چشمشو هم بذاره،

هيچ چيزي نبينه

يا اگه چيزي ديد،

خم به ابروش نياره؟!

ميگه: هر سكه مي‌شه قلع باشه

اما هر چي قلب شد، دل نمي‌شه

نه ديگه

نه ديگه...

نه ديگه اين واسه ما دل نمي‌شه

نه ديگه اين واسه ما دل نمي‌شه

نه ديگه اين واسه ما دل نمي‌شه

...

...خب ديگه


خب ديگه...

كم‌كَمك داشت فراموشم مي‌شد

مخمل صدات

هق هق گريه‌هات

بارون خنده‌هات...

وقتي رفتي

جا گذاشتي دلتو

با آرزوهام

تنها گذاشتي دلتو

بي‌خبر به كجا؟

كجا جا گذاشتي دلتو؟

حالا كه عاشقت شده دل

چرا تنها گذاشتي دلتو؟

آهاي!

آوازه‌خون!

ديگه نخون كه:

عاشقت منم؛

رفيق گريه‌هات،

همدم تنهاييات منم...


Thursday, October 20, 2005


اينو آبجي برام نوشته... چقدر پر از درك شدن بود. دلم براش تنگ شده. پروژه تموم بشه مي‌رم يزد ببينمش

نمي‌دانم کجايي يا چه مي‌کني. اصلاً صدايم به تو مي‌رسد؟؟؟ براي قلب شکسته‌ات چه مرهم آورم؟؟ دستانم تهي است، روح کوچکي بيش ندارم. آنچه در کف دارم تنها واژه‌هاي اميد است و آرزو..آرزوي روزهايي سپيد، سرشار از آرامش خيال. نمي‌دانم اين روح شکسته و زخمي تا به کي در پي مرهم، بايد در خود ويران شود! چند بهار بايد بگذرد تا دوباره جوانه زند و آرام گيرد؟؟؟! از سر سجادة عشق و ايمان براي رويش دوبارة بهار زندگي‌ات دعا مي‌کنم... براي دميدن سپيده دم رهايي و پايان تاريکي‌ها... رهايي از تمامي خستگي‌ها، بي کسي‌ها و تنهايي‌ها... به اميد آن روز

Friday, September 16, 2005

سفر


حسي غريب و گمنام مي‌خوانَدم، مثل همان که "سهراب" را مي‌خواند: "دورها آواييست که مرا مي‌خواند..."

کوله‌بار سفر را بارها بسته‌ام، پاي در راه نهاده‌ام اما دريغ از گامي حرکت!

چيست اين ريشه‌هاي در خاک، اين زنجيرهاي نامرئي که مرا اينچنين پاي بسته و اسير، چشم به راه رهايي نشانده است؟... آهنگ عبور کاروان و بانگ جرس را شنيده‌ام و باز ايستاده‌ام...

بارها با من سخن گفتي از شوق سفر. از طعم شيرين عبور از جاده‌هاي باران خورده و پاييزي خاطرات تا کوچه باغ‌هاي عطرآگين آرزوهاي دور. از لذت دويدن در خنکاي سپيده دمِ اميد تا گوش سپردن به صداي تُرد رويش عشق و ديدن طلوع گرم واژه‌هاي مهر از افق آبي ِاحساس... همه را با من گفته‌اي؛ مي‌دانم؛ مي‌دانم زيباست رؤياي سفر... خيال رفتن نيز برايم دلنشين است اما کو پاي سفرم؟

نيستي ببيني بال و پر خيالم شکسته است که من به رؤيايي قانع بودم!!

Tuesday, September 13, 2005

Summer Night...


شب گرم و دمکرده تابستان! ثانيه هاي کند و تنبل از گذار لحظه ها؛ ساز ناکوک جيرجيرکها و عطر محبوبه شب که سوار بر بال نسيمي کوچک، گاه گاه هواي سنگين را جاني تازه مي‌بخشد. اگر اين آسمان دلگرفته بگذارد، چشمانت به ديدار ستاره اي ميهمان خواهد شد. شبهاي تابستان فرصت يادکردن، انديشيدن، شايد هم شمردن روزها تا رسيدن پاييز، همان پاييز که بوي کتاب و درس و نيمکت کلاس را با خود مياورد و جواني را... همان پاييز خيس و رنگارنگ، موعد جدا شدن و دل کندن برگ از درخت اما برگ از درخت خسته ميشود وگرنه پاييز يک بهانه است.

Thursday, August 25, 2005

So Difficult


سخت است كه آرزوهايت را رفته به باد ببيني و كاري نتواني بكني

كه حتي رؤياهايت را نتواني برگرداني

اميدهايم يكي بعد از ديگري، بر باد مي‌روند و هيچ تلاشي ثمر به دنبالش نيست

همان كه همچنان محكم و استوار ايستاده و كمر خم نكرده:

استيصال و درماندگي...

اشك من رنگ شفق يافت ز بي‌مهري يار

طالعِ بي‌شفقت بين كه در اين كار چه كرد

Saturday, July 23, 2005

Leaving moment


با تو مي گويم از آغاز از پايان،از غم و شاديها؛

از بهاري که گذشت و دي شد،

از گلي که نشکفته پرپر شد؛

با تو اما بارها سخن از لحظه رفتن، شوق ماندن؛

سخن از بغض فروخوردة خود و آن دلِ تنگ که سر بر در زندان ابد ميکوبد،

من چه بسيار سخن ها گفتم!

با تو از هرچه که گفتم رنگ خاکستري اي بيش نبود؛ ميدانم...گله از تلخي ايام غم و محنت دوران، ثمني بيش نخواهد ارزيد...عادت ديرين است!؟

باز هم

با تو سخن خواهم گفت

از شب مهتابي، از گل ياس سپيد ايوان،

از بهاري که ز پي ميايد و شکوفا شدن غنچه اميد به دشت دلها؛

آري..با تو از آزادي، عشق و لبخند و اميد؛ با تو از هرچه بخواهي سخن خواهم گفت،

اين دلِ تنگ اگر بگذارد!..

No One


Thursday, July 14, 2005

فصل جديد

فصل جديدي گشوده مي‌شود.

از پس هر حادثه،

لَختي را در بهت مي‌ماني،

لختي را در كرختي (شايد)،

به "بي‌چاره" مي‌رسي،

و با دستي سرد از ماندن در كرختي،

سنگين‌ترين برگ‌هاي دفتر را ورق مي‌زني

با مرارتي كه انرژي مي‌طلبد،

و تو با همه‌ات آن را به دوش مي‌كشي،

فصل جديد گشوده مي‌شود:

حادثه‌اي ديگر،

اما خودت مي‌آفريني‌اش

تا ذهنيتي واقعي را تجربه كني،

بي آن كه از پس حادثه چيزي بداني...

هر كجا كه باشي

صبر كن،

وقتي دستت سرد شد،

ايمان بياور كه فصل سرد آغاز شده

و بايد برگي از ردة سنگين‌ترينها

ورق بخورد...

White Winter Snow

Thursday, June 16, 2005

The music is gone, but the string remains forever

دلي گرفته و غمگين، تنها و بي‌بهار، در آستانة پردردِ كمْ طراوتِ زندگي ايستاده و، بي‌سري‌اش را، بر سرِ نقش دست خالق پر رمز و راز، فرياد شِكوه مي‌كشد. بر مِهرش، مُهري زده تا مِهر از دريچه‌اش بر هياهوي بيرون نتابد و هُرم گرمايش، اشك چشمي را، بيرون نزده، روانة حجم بي‌كنج و ضلع و وجهِ هوا نكند.

اما مِهر از تابش نه ايستاده و از درون مي‌سوزاندش. صداي جوشش از پشت دريچه‌اي مي‌آيد كه رمقي براي باز كردنش ندارد و اندكي تا لحظة انفجار و بعدش: مرگي ناخواسته و پراكندن در همان حجم بي‌مرز، باقي نيست...

پا برهنه بر گداختهْ آجر فرشِ دلم مي‌دوم، به اميد رهايي...

ما خود نمي‌رويم دوان از قفاي كس آن مي‌برد كه ما به كمند وي اندريم

اما كيست اين "آن"؟ كه جفايي دارد با زيبايي‌اش برابر...

White Winter Snow

Tuesday, May 24, 2005

Me

و من،

شايد،

همان تكه‌ي برف باشم

كه از گوشة گِليِ ديوارة جويبار

توي آب مي‌افتد

و بر حجم آب،

به اندازة "تكه‌اي از برف"

و "گِلِ چسبيده به آن"

منت مي‌گذارد.

White Winter Snow

Can you see this?

تنة يك درختِ، شايد، ده ساله؛ كه شالي از سرماي مرطوب بر سر انداخته است. وقتي بهتر نگاه مي‌كني: تنه تلاش كرده كه قدش بلندتر شود. پوستش كشيده است؛ اما روي آن نوشته: "خميدگي، امضاء: باد."

درخت، موهايش را رنگ كرده، همين چند وقت پيش بود كه بعد از اولين حمام باران، سرش را توي سطلي از پاييز فرو برد و بيرون آورد. حالا هر تار مويش را با سخاوت به اطرافش، رود، زمين، ديوار گلي، كوچه، و گاهي، به صورتِ خراشيده و فرسودة گيوه‌هاي من، هديه مي‌دهد.

ديوار گليِ يك باغ، كه درختي، فرزند يكي از همان درخت‌ها كه چند سال پيش، شبِ عيد، زمين را كَند و آمد اينطرف آن، تا روي پاي خودش بايستد و با سپردن سرش به باد، صداي درخت در بياورد. ديواري كه پير و فرتوت شده و منتظر سرانگشت سرنوشت است تا بيايد و غرور هفتاد و شش ساله‌اش را قلقلك بدهد و چون مجسمه‌اي، كه شيطنت بچه‌گانه‌اي آن را از گوشة اتاق پذيرايي به وسط اتاق پرت مي‌كند، توي كوچه، روي رود، يا توي باغ، روي دست تابلوي آنطرفِ خودش بيفتد.

همين الآن كه نگاهش مي‌كني، به چيزي فكر نمي‌كند؛ اما ديشب، كه آسمان با همة هنرش سفيد كردن تابلوي زمين را مي‌نوشت ـ و به ديوار كه رسيد، وارياسيون ماهرانه‌اش را اجرا كرد ـ به آن روزها انديشيد كه گِلِ صورتش بوي نويي مي‌داد؛ كه سنگ‌هاي بسته به پايش را توي آينة خيالش مثل خلخال عربي مي‌ديد؛ كه هنوز صداي بچه‌ها، روي آن تكيه نداده بود؛ كه هنوز همه، وقتي از جلويش رد مي‌شدند، خيره خيره نگاهش مي‌كردند و حسرت منظرة آن طرفش را مي‌خوردند... چه قدر غرور بيهوده را به دوش مي‌كشيد.

رود. چند وقت پيش، خداي طبيعت دلش براي زمين و ديوار و درخت سوخت. يك روز، آن وقت‌ها كه درخت شب و روز مي‌خوابيد و ديوار، ديوانه‌وار فرياد مي‌زد تا او را از خواب بيدار كند تا كسي باشد كه هميشه به او نگاه كند، تا آبي بر آتش غرورش بريزد...، يكي از همان روزها چند نفر را فرستاد تا براي زمين، سينه‌ريز بسازند. آنها هم آمدند و اول زمين را حمام كردند. سيل آمد. توي همان حمام بود كه سينه‌ريز را ساختند و به گردنش آويختند و بعد كف كوچه خواباندند و رفتند. توي خواب، زمين غلت زد و سينه‌ريزش، ديگر آن نظم را نداشت. وقتي بيدار شد، ديد كه توي سرش صداي آشنايي مي‌شنود... بقية زمين‌ها آمدند به ديدنش، چه قدر از بي‌نظمي سينه‌ريزش تعريف كردند و رفتند كه خودشان هم توي خواب غلت بزنند. رود، پيچيده بود و خميده بود و از هر جايي، براي خودش يك يادگاري برداشته بود: پاي درخت، كنارِ ديوار، عرض كوچه.

White Winter Snow

I wanna be MYSELF!

آ د مــ ـي را نمي‌شود شكست يا شكست داد.

مي‌تواني مرا غل و زنجير كني؛

مي‌تواني مرا كور كني؛

مي‌تواني دست و پايم را ببُري؛

اما نمي‌تواني شكستم دهي. فكرم را نمي‌تواني از من بگيري.

شايد بتواني حتي از من اعتراف هم بگيري كه "دست از خودم برداشتم"،

اما خودت هم مي‌داني كه دست از خودم بر نداشته‌ام و بر نخواهم داشت.

پس تا مي‌تواني بر من بتاز!

تا از دستت مي‌آيد تيرهاي نارضايتي و فرياد بر من بزن!

تا نفس داري تازيانه‌هاي تلخْ مزة زور و خنده‌دارِ تزويرت را بر اين تنِ آشنا با دردِ من فرود بياور.

مشت بزن!

تف كن!

صدايت را بالا ببر!

دلت را به زيركي‌ات خوش كن؛

به خودت ببال كه آنچه را كه همگان دربارة من مي‌دانند، تو توانسته‌اي با هزار حيله دريابي!

خودت را بفريب كه مرا مي‌شناسي،

كه چيره‌اي بر من،

و گريزي از تو براي من نيست...

اما،

ن‍ م‍ ‍ي‌ت‍ ‍و ا ن‍ ‍ي م‍ ‍ر ا ش‍ك‍ ‍س‍ ‍ت د ه‍ ‍ي !

ن‍ ‍ه ن‍ م‍ ‍ي ت‍ ‍و ا ن‍ ‍ي !

ن‍ م‍ ‍ي ت‍ و ا ن‍ ‍ي !

White Winter Snow

Tuesday, May 17, 2005

I was just lookin' in the mirror!

تارهاي سپيد، لا به لاي موهاي سرم جا خوش کرده‌اند؛ فکر مي‌کنم وقتي تمام يا بيشتر اين تارها سفيد باشد...

آن وقت... پيري!؟

موسم غريبي است؛

گاهِ رفتن و کوچ! توانِ از کف رفته، کج خلقي و بهانه جويي، دلتنگي و علقه‌هايي که نمي‌خواهي رهايشان کني و بروي!

کودک شدنِ دوباره، کودکي که ديگر هيچکس حوصله‌اش را ندارد، وقتي دعايي بدرقه‌مان مي‌کنند، مي‌خواهند که پير شويم. من مي‌گويم نمي‌خواهم؛ فکر اينکه هر لحظه منتظر واپسين لحظات باشم آزارم مي‌دهد. خود را به وعده‌هاي آن جهاني دلخوش مي‌سازم، اما چه سود؟

در لحظة رفتن، نگاهم به اينجاست: به اين خاک، به اين آسمان و به دوستان و آشنايان...

به که بايد گفت پيري را نمي‌خواهم؟ من جدايي را نمي‌خواهم!

No One

Open your eyes to ...

پايان، نقطه آغاز است...

به دلم گويم: غمنامه نوشتن کافيست! بارها شرح بي‌پايان غربت را زِ نو سر کرده‌اي. اين نواي تلخ را يک بار نه، صد بار با گوش جان بشنوده‌اي، طرح غم را سال‌ها در ذهن خود پرورده‌اي...

ديگر اکنون اين خراب آباد را آبادي‌اي بايد نمود. خانة دل را رواق و منظري بايد گشود،
بايد اما... رو به آن يکتا پريچهره نمود؛ چشم جان را بر جمال دوست بايستي گشود!!

No One

Wednesday, May 04, 2005

It's OVER....

نمي‌دانم كه چه بايد، يا اصلاً چه مي‌توانم

گفت،

شنيد،

ديد،

كرد...

تمام شد.

"هميشه پيش از آنكه فكرش را بكني فرا مي‌رسد"

زمان گذشت و دو سال بر من و او و همه سپري شد،

و نتيجة آن همه تلاش و صبر و تلاش و صبر و تلاش و صبر و تلاش و صبر و تلاش و صبر،

اين شد:

او را براي هميشه از دست دادم .............................................................................................

اين هم حاصل عمر من:

"يك،

پشتش (نه جلوش)

تا بينهايت

صـفـرها!"

White Winter Snow

Saturday, April 23, 2005

Well...

در اينجا

ديگر كسي هوس نمي‌كند به آسمان نگاه كند. با سر بلند كردن، آنقدر همه خود را در تهِ چاه مي‌بينند، كه همان همه، بدون آنكه از قبل توافق كرده باشند، به اتفاق، ترجيح مي‌دهند سرشان را پايين بيندازند و تهِ چاه بودن را، نديد بگيرند.

White Winter Snow

Tuesday, April 19, 2005

How fearfull are these years..

چه قدر از اين روزها مي‌ترسم..

نمي‌دانستم كه از روز هم مي‌شود ترسيد. از هوا هم مي‌شود وحشت داشت؛ از آب هم متنفر بود؛ عاشق خاك و گِل بود..

اما مي‌شود. همة اينها مي‌شود؛ با هم.

تا 8 ماه ديگر بيشتر صبر نمي‌كند. حداكثر. بايد برود پي زندگي خودش. حق دارد. خدا را شكر، پدر و مادر خوب و خيرخواه و فهميده و بينا كه درك مي‌كنندش، دارد. دل بزرگ.. دارد. تن سالم.. دارد. علم و عقل.. دارد.

ديده‌اي خدا وقتي بخواهد به يكي حال بدهد، جوري اين كار را مي‌كند كه با همان كار، حال يكي ديگر را بگيرد؟ تا حالا اين صحنه را زياد ديده‌ام. بدبختانه! خيلي بدبختانه! ذليلانه! خفيفانه! مصيبت‌وارانه! ضعيفانه!

ديده‌اي دل ريش و چاك مرا، در كويرِ بي‌ثمرِ بودنم؟ ديده‌اي كه گاه، كه اين "گاه" زياد پيش مي‌آيد، طوفاني در كوير به سوي چيزها و كس‌هايي كه دلشان را به "رسيدن" به بودنم، بي هدف و بي جهت، خوش كرده‌اند، تير خلاص مي‌زند؟

..طوفاني از دور در راه است.

صحراي "من"، دارد خودش را براي عادت كردن به قيافة جديدش آماده مي‌كند.

White Winter Snow

Sunday, February 27, 2005

What is gonna be happened with thought?

در دنيايي كه ديو هفت سر سياست پوست از سر همه مي‌كند و دار و ندار مخلوق را به يغما مي‌برد، جايي براي كسي كه به فكر آدم‌ها باشد، نگران اين باشد كه آنها چه فكر مي‌كنند، با خيلي از فكرها مبارزه كند، كسي كه از آدم‌هاي زمان خودش جلوتر باشد، خيلي از چيزهايي كه آدم‌ها آن را دوست دارند و صبح تا صبح دنبال آن مي‌دوند و مي‌روند را مخرب و باعث بدبختي همان آدم‌ها ببيند، نيست.

اينجور آدمي، يا در موردش غلو مي‌كنند، يا حرفهايش را هر جور بخواهند تفسير مي‌كنند، يا اين كه حرف‌هايش را به ديوار مي‌كوبند و گوششان را مي‌گيرند و سرشان را توي زمين فرو مي‌برند كه حرف‌هايش را نشنوند؛ بعضي‌ها هم از بقيه زرنگ‌ترند و ترجمة آن حرف‌ها را به زبان بوركينافاسويي چاپ مي‌كنند و براي همة جاهايي كه زبان بوركينافاسويي را نمي‌فهمند صادر مي‌كنند. اينطوري هم آنها با پولي كه در مي‌آورند، با همان آدم مبارزه مي‌كنند، هم آن عدة خريدار جنس، عقدة خود كم روشنفكر بيني‌شان خالي مي‌شود، هم كسي آن حرف‌ها را نفهميده و هم دموكراسي و آزادي بيان برقرار مي‌ماند!

اين وسط، انديشه است كه به لجن كشيده مي‌شود و به خاطر بوي تعفنش، مثل زبالة هسته‌اي، همه از آن فرار مي‌كنند.

White Winter Snow

Saturday, February 19, 2005

Have ye ever fallen in Love?

از دلم پرسيدم آيا هيچ عاشق گشته‌اي؟

يا كه همرنگ شقايق گشته‌اي؟

درد تلخ انتظار و ظلمت شبهاي هجران ديده‌اي؟

روي‏، زرد و قد، كمان؛ سرگشته، حيران گشته‌اي؟

با خيالش زير باران رفته‌اي

سرخوش و تر، مست رؤيا گشته‌اي؟

روز و شب فكرت پريشان گشته است

يا كه در چرخ و مدارِ زندگي گم گشته‌اي!؟

دل ندايم داد كاين افتان و خيزان بودنم

سر به ديوار قفس كوبيدنم

گر نميداني تو معنايش، بدان:

كاين همه يعني تو عاشق گشته‌اي

رنگ گلبرگ شقايق گشته‌اي

جمله ذرات تو شيداي اوست

كز ازل عاشق به نامش گشته‌اي

هيچكس

Friday, February 11, 2005

Bahman, 22nd.

امروز 22 بهمن است. و مثل هر سال همان حس عجيب و غريب آمده به سراغم.

ياد آنهايي مي‌افتم كه براي ما رفتند و واقعاً نتوانسته بودند جور ظالم را برتابند.

و چه قدر تعدادشان كم بود

ياد آنهايي مي‌افتم كه محروميت را زندگي كردند و آنهايي كه نعمت مادي دنيا مشغولشان نكرد و از مسير و رسالتشان باز نداشت؛

و اين روزها كه كهولت نمي‌گذارد پا به پاي گذار دنيا جاري شوند،

محرومند از آزاد زيستن، و آزادگي...

ياد آنهايي مي‌افتم كه،

نه به خاطر اين كه تظاهرات كيف دارد،

نه به خاطر اين كه شاه ديگر بسش است و دارد رودل مي‌كند،

نه به خاطر اين كه حالا بگذاريم اين آخوندها هم چند صباحي دلشان به حكومت خوش باشد،

نه به خاطر اين كه اگر آخوندها بيايند، فرشته درآيد و اسلام حاكم مي‌شود،

نه به خاطر اين كه امام را دوست داشتند،

نه به خاطر اين كه جو گرفته بودشان،

نه به خاطر اين كه فكر مي‌كردند دارند دست انگليس را از ايران كوتاه مي‌كنند،

نه به خاطر اين كه همينطوري براي تنوع و تفريح بيايند توي خيابان و راه بروند،

نه به خاطر اين كه مي‌خواستند بعدها به جايي برسند و ريش و يقة سفيد را نردبان كنند و از مردم بالا بروند،

نه به خاطر اين كه حزبشان از آنها خواسته بود،

و نه به هيچ خاطر ديگر،

جز آن كه بخواهند

كژي‌ها و كاستي‌ها را

نامردمي‌ها و نامردي‌ها را

سستي‌ها و وابستگي‌ها را

غلط‌ها را

ناشايستگي‌ها را

بي‌انصافي‌ها را

دروغ‌ها را

بدگماني‌ها را

كج‌فهمي‌ها را

و شناخت‌هاي نادرست را

راست كنند؛

صاف كنند؛

و درست بسازند؛

هستي‌شان را كف دستشان گذاشتند و گذشتند،

و حالا،

آنها كه مانده‌اند،

آن را برد باد رفته مي‌بينند،

و كار را، و حال را، از آن كه بود، بدتر؛

مو به تنم راست مي‌شود و دلم لبريز از اشك...

و حالا مي‌فهمم كه علي(ع) از دست امت محمد(ص) چه كشيد،

و فاطمه(س) از چه روي بر سر مزار حمزه مي‌رفت و مي‌گريست،

و حسن(ع) چرا با مجسمة كفر و نفاق صلح كرد،

و سر حسين(ع) را كدام‌ها بريدند...

و اين روزها نداي انتظار م‌ح‌م‌د (مهدي(ع)) را سر مي‌دهند

و دعاي فرج مي‌خوانند

و لباس احرام مي‌پوشند

بين صفا و مروه مي‌دوند (و حواسشان فقط به اين است كه كي به آنطرف مي‌رسند!)

و بر سر خواندن دو ركعت نمازِ بي‌توجه و با تأكيد بر «ولاالضالين»اش در حجر اسماعيل

به جان هم مي‌پرند...

اين‌ها را كه مي‌بينم،

از صبر خدا لجم مي‌گيرد،

و از خودم متنفر مي‌شوم

كه چرا چيزهاي ديگر مرا مي‌فريبد

و از نداشتنشان حس حسرت پيدا مي‌كنم،

و از داشتنشان حس افتخار!

نفرين بر لحظه‌هاي آكنده از بي‌غيرتي و بي‌وفايي!

نابود باد آن عمر پر از تظاهر پوچ و خالي از معرفت!

White Winter Snow

Snowing & Snowing & Snowing

هنوز هم برف مي‌بارد...

25 سال مي‌شود كه خدا اينجور برفي را بر سر ما نريخته بود؛

و من،

هنوز از خدا، جوري كه توي 24 سالي كه از زندگيم مي‌گذرد تشكر نكرده باشم،

تشكر نكرده‌ام!

خــدا!

چه بي‌وفا و ناسپاس بنده‌اي داري!

اما خيالم راحت است كه رحمتت به من نگاه نمي‌كند و از من ياد نمي‌گيرد...

White Winter Snow

Wednesday, February 09, 2005

for Forough

سلام!

بابا دم اين خدا گرم! حسابي به ملت حال داده امسال. باورتون مي‌شه دم خونة ما 60 سانتيمتر برف اومده؟! من تا حالا يادم نمياد كه از اين برف‌ها توي تهرون اومده باشه.

تهران خيلي پاك شده؛ اگر چه زير پوستش چيزايي هست كه هنوز اون رو براي من غيرقابل تحمل مي‌كنه، اما قيافه‌اش خيلي خوب شده...

خبري ازتون نيست؟ قرار نيست فقط بياين بخونين و تشريفتون رو ببرينا!!؟ يه نظري چيزي، آخه بابا مروت هم خوب چيزيه. اما از اين حرفا كه بگذريم، جدي جدي نظراتتون رو بگين. شايد از صدقة سر شما اينجا هم سري توي سرها براي خودش در بياره.

راستي يادم رفت بگم؛ شنبه 24 بهمن سالگرد مرگ فروغ فرخ‌زاده. با يه سري از بر و بچ قرار گذاشتيم بريم ظهيرالدوله، سر مزارش. خوش به حال فروغ كه توي زمستون اومد و توي زمستون هم رفت. خوش به حالش كه زياد نموند...


مرگ من روزي فرا خواهد رسيد

در بهاري روشن از امواج نور

در زمستاني غبار آلود و دور

يا خزاني خالي از فرياد و شور

--

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد،

روزي از اين تلخ و شيرين روزها

روز پوچي همچو روزان دگر

سايه‌اي ز امروزها، ديروزها!

--

ديدگانم همچو دالان‌هاي تار

گونه‌هايم همچو مرمرهاي سرد

ناگهان خوابي مرا خواهد ربود

من تهي خواهم شد از فرياد درد

--

مي‌خزند آرام روي دفترم

دستهايم، فارغ از افسون شعر

ياد مي‌آرم كه در دستان من

روزگاري شعله مي‌زد خون شعر

--

خاك مي‌خواند مرا هر دم به خويش

مي‌رسند از ره كه در خاكم نهند

آه شايد عاشقانم نيمه شب

گل به روي گور غمناكم نهند

--

بعد من ناگه به يك سو مي‌روند

پرده‌هاي تيرة دنياي من

چشم‌هاي ناشناسي مي‌خزند

روي كاغذها و دفترهاي من

--

در اتاق كوچكم پا مي‌نهد

بعد من، با ياد من، بيگانه‌اي

در برِ آئينه مي‌ماند به جاي

تار موئي، نقش دستي، شانه‌اي

--

مي‌رهم از خويش و مي‌مانم ز خويش

هر چه بر جا مانده ويران مي‌شود

روح من چون بادبان قايقي

در افق‌ها دور و پنهان مي‌شود

==

مي‌شتابند از پي هم بي‌شكيب

روزها و هفته‌ها و ماه‌ها

چشم تو در انتظار نامه‌اي

خيره مي‌ماند به چشم راه‌ها

==

ليك ديگر پيكر سرد مرا

مي‌فشارد خاك دامنگير خاك!

بي تو، دور از ضربه‌هاي قلب تو

قلب من مي‌پوسد آنجا زير خاك

--

بعدها نام مرا باران و باد

نرم مي‌شويند از رخسار سنگ

گور من گمنام مي‌ماند به راه

فارغ از افسانه‌هاي نام و ننگ


ديگه نبايد چيزي بنويسم، روحش شاد!

White Winter Snow

Tuesday, February 08, 2005

It's still SNOWIN'!

روزهاي من است.

برف، اما فقط توي كوچه و خيابان بالاي شهر، بي‌امان مي‌بارد.

خدا با من دوست شده...

عزيز دلم!

اي كاش بودي!

مي‌دانم كه برف را خيلي دوست داري!

اگر بودي مي‌رفتيم زير برف و بازي مي‌كرديم،

مثل روزهاي بچگي، اما با عشق جواني!

(چه زيباست اين؛ صفاي بچگي و عشق جواني!)

توي برف مي‌بوسيدمت،

در آغوشت مي‌گرفتم،

از كسي خجالت نمي‌كشيديم،

همه آنقدر به تماشاي برف رفته‌اند،

كه كسي از ما قبالة ازدواج نمي‌خواست!

به همه نشان مي‌دادم كه چه قدر دوستت دارم!

دستانت را مي‌بوسيدم!

و دوباره، تنگ، در آغوشت مي‌گرفتم!

و سفت و محكم مي‌بوسيدمت!

عشق گرممان را دور گلوله‌هاي برف مي‌پيچيديم،

و به طرف هم پرت مي‌كرديم،

با هم مي‌خنديديم،

با هم گريه مي‌كرديم،

از خوشبختيِ زير برف،

كه خدا به ما داده!

لبهايت را با همة توان لبهايم مي‌گرفتم!

و مي‌بوسيدمت!

دستانمان را به هم مي‌داديم و زير برف راه مي‌رفتيم،

آنقدر مي‌رفتيم كه توي باريدن گم شويم،

تا آنجا، همة كلام‌هاي عاشقانه و دوست داشتني را،

در گوشت نجوا مي‌كردم!

اما تو نيستي!

و همة اينها، در سكوت برف فرو مي‌رود،

و سرماي برف،

مرا از پاي در مي‌آورد...

White Winter Snow