داشتم براي لپ تاپم مراسم غبار روبي و عطر افشاني برگزار ميكردم، چشمم خورد به يه نوشته، وقتي تا آخرش خوندم فهميدم كه يه روزي خودم نوشته بودمش
اما حالا فقط ميتونم يه جمله بگم: اين نيز بگذرد
اما حالا فقط ميتونم يه جمله بگم: اين نيز بگذرد
ديگر حرفي نمانده
ديگر کلامي نيست
و ديگر پردهاي که تصوير بکنم
و ديگر شعري
و حتي حسي
ديگر وجودي نيست که بخواهد بسوزد
ديگر بارشي وجود ندارد
و ديگر سرودي
با قايقي شکسته دور ميشوم
و اينک به وسط دريايي رسيدهام که گرد است
و در اين دريا بي هم نفس
با قايقي شکسته راندهام
ديگر دور شدهام
راه بازگشتي نمانده
به پايان رسيدهام
شايد کلامم زيبا نبود
شايد حضورم خاطرهانگيز نبود
ولي ميخواستم يک عاشقانه بسرايم
ديگر دير شده است،
حتي براي بازگشت
باز هم شما هستيد و يک دنيا خاطره
گاهي هم از من ياد کنيد
ديگر حرفي نمانده ...