حالا ديگر نرمال شدهام! دلم براي مادرم بدجوري تنگ ميشود، اما خيلي رويم نميشود به رويش بياورم. گاهي يك حرفهايي ميزنم اما شايد خودش هم باور نكند كه من دلم تنگ ميشود. توي دورة ليسانس كه من چهار ماه ميگذشت و مادرم را نميديدم اينقدر دلتنگش نميشدم. اما الآن كه سه هفته است نديدهامش ديشب درست مثل دختر بچهها بغض كرده بودم و ميخواستمش، صورتش را تصور ميكردم و قلبم ميفشرد. اما جلوي هماتاقيهايم رويم نشد داد بزنم و بگريم و بگويم: من مامانمو ميخوام!!! (آخه به قول يزديها ديگه مرتيكه شدهام!)
براي پدرم بدجوري دل نگرانم. خبر از مشكلات كارش دارم، البته مشكلات فقط مال او نيست، از بركات دولت فخيمة نهم، الحمدلله رب العالمين، فاتحة اقتصاد دارد خوانده ميشود و بازار هم دارد با سر از بالاي يك ساختمان 100 طبقه توي استخر لجن ميافتد! واقعاً به پدرم ايمان آوردهام! هنوز دارد مقاومت ميكند. ايراني جماعت (و به خصوص يزدي جماعت) را بكشي باز هم اصالتهاي چندهزار سالهاش را به رخت ميكشد و تحمل ميكند. كاش من هم، كه سر از نسل بيمسئوليت در آوردهام، بتوانم بار گران زندگي در ايران و تن دادن به تكرار تاريخ توسط ملت بيمطالعة خودم، و از دست رفتن فرهنگ ناب ايراني را تحمل كنم...
براي پدرم بدجوري دل نگرانم. تا خرخره توي درس فرو رفتهام (و ميدانم كه اين خواستة قلبي او و مادرم است، و اين را از بركت اين دو و حمايتهاي بينظير گلم دارم) و نميتوانم كمكي به پدرم بكنم، اما خيلي دلم ميخواست ميتوانستم. نگرانم...
و گل قشنگم. راستش من توي زندگي قبل از ازدواجم به اندازة پسرهاي هم سن و سالم با دختر جماعت دمخور نبودهام و تقريباً هيچ وقت مثل پسرهاي ديگر با دخترها ارتباط برقرار نكردهام. درست و غلطش به كنار، اما ميخواهم بگويم كه هيچ كس را مثل گلم نديدم كه اينطوري بخشهاي پذيرفتني طيف سنت را برداشته و با مدرنيتة زمانهاش قاطي كرده باشد. نميگويم نيست، من نديدهام. اگر هم باشد، پس چه افتخار آميز كه من با يكي از بهترينهاي روزگار آميختهام!