بعد از خيلي وقت، خاطره انگيزترين آلبوم زندگيم رو گوش ميكنم: افسانه. واقعاً حيف اين افتخاري با اون همه هنرش...
چه روزها و شبهايي از اتاق 210 خوابگاه 1 دانشگاه يزد رو با فضلالله و جلال و مجيد و حميد و مهدي، با اين تصنيفها گذرونديم. الان درست 10 سال از اون روزها ميگذره. خيلي اتفاقها افتاده و خيلي عوض شدم و شديم. اما افسانه، هنوز همون اثر 10 سال پيشش رو داره:
اي از تو چراغ ديده روشن
اي در تو صفاي باغ و گلشن
تو جلوة مهر عالم افروز
آن شمع خموش درگهت، من
واي كه چه روزگاري داشتيم. چقدر دلهامون به هم نزديك بود. چقدر خوب بوديم. چقدر دوست داشتم اون وقتهام رو.
اي نغمه گر عشق
بردي تو ز هوشم
خون توي همة رگهام ميدويد. اشكهايي كه با هيچ زوري بيرون نمياومدند رو توي دلم ميريختم...
هر جا كه گلي به خنده بشكفت
با من سخن از رخ تو ميگفت
چون چشم ستاره تا سحرگاه
با ياد تو چشم من نميخفت
از اون روزها جز همة صحنههايي كه عاشق تك تكشونم، هيچي نمونده. هر كي رفته پي كار خودش. اگر چه هنوز كم و زياد، ارتباط داريم.
از تهِ دل ميخوام كه فقط يك ساعت از اون روزها تكرار بشه. مطمئنم كه همهشو گريه ميكنم. بيوقفه...
چه روزها و شبهايي از اتاق 210 خوابگاه 1 دانشگاه يزد رو با فضلالله و جلال و مجيد و حميد و مهدي، با اين تصنيفها گذرونديم. الان درست 10 سال از اون روزها ميگذره. خيلي اتفاقها افتاده و خيلي عوض شدم و شديم. اما افسانه، هنوز همون اثر 10 سال پيشش رو داره:
اي از تو چراغ ديده روشن
اي در تو صفاي باغ و گلشن
تو جلوة مهر عالم افروز
آن شمع خموش درگهت، من
واي كه چه روزگاري داشتيم. چقدر دلهامون به هم نزديك بود. چقدر خوب بوديم. چقدر دوست داشتم اون وقتهام رو.
اي نغمه گر عشق
بردي تو ز هوشم
خون توي همة رگهام ميدويد. اشكهايي كه با هيچ زوري بيرون نمياومدند رو توي دلم ميريختم...
هر جا كه گلي به خنده بشكفت
با من سخن از رخ تو ميگفت
چون چشم ستاره تا سحرگاه
با ياد تو چشم من نميخفت
از اون روزها جز همة صحنههايي كه عاشق تك تكشونم، هيچي نمونده. هر كي رفته پي كار خودش. اگر چه هنوز كم و زياد، ارتباط داريم.
از تهِ دل ميخوام كه فقط يك ساعت از اون روزها تكرار بشه. مطمئنم كه همهشو گريه ميكنم. بيوقفه...