
در امتداد جادة پر درخت، زير نمنمِ زرد و نارنجيِ برگها، انتهاي راه را ميپايم،
به شوق ديدارت.
هر چه در توان داشتم، در راه كردم و پيشِ گامهايم نهادم كه مرا به ديدار، ديدارِ تو، برسانند...
كه بگويم و بگريم،
مگر اندوه "سالهاي رفته"،
قدري سبکتر شود.
از حرفهاي ناگفتهام مپرس که از عدد ستارگان آسمان هم فراتر است،
به اندازة تمام نبودنهاي تو،
به اندازة تمام تنهاييها و بيهمزبانيهاي من...
ساز ناکوک کلاغها در همهمة باد ميپيچد و درد تنهايي و غربت است که بر وجودم چنگ مياندازد.
انتظاري هميشگي، موسيقيِ درد را مينويسد،
ميبيني؟ انگار اينقدرها هم تنها نبودهام!
انتظار با من است...
از بهار به راه افتاده ام ، تا در به ياد ماندنيترين پاييز به تو برسم!
چيزي نميخواهم؛
تنها مجالي براي جاري کردن واژهها،
پس زدن پرده از ناگفتهها،
و شنيدن کلامي از تو؛
...........................................................................
حتي اگر گويي: شد خزان گلشن آشنايي
از: هيچكس (آبجي)