
حسي غريب و گمنام ميخوانَدم، مثل همان که "سهراب" را ميخواند: "دورها آواييست که مرا ميخواند..."
کولهبار سفر را بارها بستهام، پاي در راه نهادهام اما دريغ از گامي حرکت!
چيست اين ريشههاي در خاک، اين زنجيرهاي نامرئي که مرا اينچنين پاي بسته و اسير، چشم به راه رهايي نشانده است؟... آهنگ عبور کاروان و بانگ جرس را شنيدهام و باز ايستادهام...
بارها با من سخن گفتي از شوق سفر. از طعم شيرين عبور از جادههاي باران خورده و پاييزي خاطرات تا کوچه باغهاي عطرآگين آرزوهاي دور. از لذت دويدن در خنکاي سپيده دمِ اميد تا گوش سپردن به صداي تُرد رويش عشق و ديدن طلوع گرم واژههاي مهر از افق آبي ِاحساس... همه را با من گفتهاي؛ ميدانم؛ ميدانم زيباست رؤياي سفر... خيال رفتن نيز برايم دلنشين است اما کو پاي سفرم؟
نيستي ببيني بال و پر خيالم شکسته است که من به رؤيايي قانع بودم!!